|
Sunday, February 05, 2006 |
سنديكاليسم
امتحانات تمام و
ثبت نام ترم جديد هم انجام شد البته به اضافه ي چند فقره دعوا با
چند نمونه استاد بي قابليت بر سر نمره و پروژه و ...كه با باخت
دانشجوي تنبل ختم شد. بعد هم ديدم نه با نوشتن چيزي به دست مي
آورم و نه با ننوشتن چيزي از دست خواهم داد و از اين رو دنياي
مجازي را بوسيده و كنار گذاشتم و چسبيدم به كار. مدتي بر روي استراتژي ها
و الگوهاي اقتصاد كشاورزي در كشور هاي مختلف كار كردم. از فرانسه
و هلند و امريكا شروع مي شد و به پاكستان و هند و خاور دور مي
رسيد و هرچه به سمت شرق مي رفتم حالم گرفته تر مي شد. در فرانسه
وضع از همه جا بهتر بود. فعاليت هاي سنديكاليستي ِ كاملن مستقل
از دولت، وضع رفاه كشاورزان، مالكيت زمين و بيمه و خدمات و
... با رييسم( كه دوست چندين ساله ي عمويم است ) بحث مي كردم
و مي گفتم با سنديكاليسم و البته با آناركو سنديكاليسم موافقم و
او از اين حرف نتيجه مي گرفت كه با سرمايه داري موافقم چون
سنديكاليسم در اقتصاد سرمايه داري شكل مي گيرد و معني و حيات مي
يابد. او كه اصولن آناركو سنديكاليسم را بي معني و تركيبي
پارادوكسيكال مي داند سخت بر اين باور است كه سنديكاليسم پايه
هاي سرمايه داري را محكم مي كند. رهبران سنديكاها رابط ميان
كارگران و كشاورزان و ساختار قدرت هستند و تا وقتي منافع صنفي
شان حفظ شود مشكلي با كل مجموعه ندارند. او با جنبش هاي مدني كه
اهداف و خواسته هايي فراتر از افزايش حقوق و دستمزد دارند موافق
است ( مثل ان جي او ها) . اما من سنديكاليسم را براي دوران گذار
لازم مي دانم و مي گويم بايد از هر خواسته ي صنفي اي دفاع كرد. و
او هم مي گويد هنوز دانش كافي براي بحث
كردن بر سر اين موضوع را ندارم و چند كتاب معرفي مي كند و من هم
خفه مي شوم و مي چسبم به كارم و زير لب غرولوند مي كنم كه سرمايه
داري مورچه ي كارگر مي خواهد و در اين سيستم همه كارگرند .
مستخدم و آبدارچي شركت كارگر بدني اند و من كارگر مغزي و رييسم
غش غش مي خندد و شكم برجسته اش بالا و پايين مي رود و با تيزي ِ
استخوان دو انگشت اشاره و وسط، لپ ام را مي گيرد و مي كشد و با
خنده مي گويد: نكند كارمند كوچولوي تازه وارد خيال راه اندازي
آناركوسنديكاليسم در شركت را دارد ؟ و همه چيز با شوخي و
خنده تمام مي شود و براي بار 1000 ام تذكر مي دهد كه سيگار كشيدن
در شركت ممنوع است و حتي مديران بلند پايه هم با ترس و لرز مي
كشند. و من هم بي توجه به تذكرات ، از آنجايي كه كارمند دون
پايه اي بيش نيستم با تنها پاي سيگارم كه آبدارچي و مستخدم افغان
مان است و بهمن جوجو مي كشد، مي نشينم و دود را از لاي پنجره به
زير باران مي فرستم.
|
Friday, January 13, 2006 |
امتحان دارم
امتحان
دارم. جزوه ندارم. امتحان دارم پروژه هايي كه چند هفته هم از دد
لاين شون گذشته تحويل ندادم. فكر نكنم روز امتحان هم بتونم تحويل
بدم. امتحان دارم . سر كار نمي رم. امتحان دارم. ترجمه هايي كه
قبول كردم رو انجام نمي دم. امتحان دارم. مقاله ها و گزارش هايي
كه قولش رو داده بودم، جمع و جور نكردم. امتحان دارم. درس
نخوندم. مي دونم آخرش از همه جا رونده و مونده مي شم. از كار و
دانشگاه. امتحان دارم. آدم هم نمي شم. خبر مرگم اين ترم 20 واحد
گرفتم كه ترم ديگه تموم كنم و سال ديگه بشينم براي فوق بخونم.
محيط زيست يا مطالعات زنان. خبر مرگم ترم ديگه درسم تموم نمي شه
و من بايد باز برم به اون دانشگاه كوفتي و اون استاد هاي نكبت
رو تحمل كنم .
خيلي اوضاع خوبه، از ترم پيش پرونده دار هم شده ام در دفتر كل
حراست دانشگاه. اون هم به خاطر پست فطرتي يه موجود نكبت و خود
شيرين. وگرنه من كه آسه مي رفتم و آسه مي امدم. من خسته شدم.
امتحان دارم فردا. آدم هم نمي شم. عوض درس خوندن دارم اينجا چس
ناله مي كنم. چه كنم؟ آخه جزوه ندارم.
پي نوشت: اينجا
تا پايان امتحانات به روز نمي شود.
|
Monday, January 09, 2006 |
ماچ (+18)
بودريار را
فراموش كن.فوكو را هم. حقيقتي وجود ندارد وقتي در دنيا و زمانه
اي زندگي مي كنيم كه هر چيز در لحظه، تبديل به ضد خود مي
شود. اسطوره ي چپ، كه جان خود را پاي مبارزه با سرمايه داري و
امپرياليسم گذاشت، تبديل مي شود به ابزاري در دست سرمايه داري كه
عكس اش را بر روي كفش و تي شرت و تنبان مي اندازد و به چند دلار
مي فروشد. همين مانده بود كه عكس چه گوارا را بر تن افشين،
خواننده ي خالتور لس آنجلسي ببينيم كه مي خواند: يه ماچ داد و
دمش گرم، بابا دمش گرم و دختركاني دور و برش قر كمر بريزند و
عشوه بيايند. بار اول كه اين كليپ را ديدم كم مانده بود
تلويزيون را پرت كنم از پنجره بيرون . جيغ مي كشيدم و اهل خانه
را صدا مي كردم كه بياييد اين مارمولك ِ كون تاقچه اي را ببينيد
كه چه بر تن كرده . از خودش خجالت نمي كشد؟ و همه متعجب
بودند كه اين صورت از چه رو انقدر سرخ است و اين دختر چرا انقدر
خشمگين ؟ چه شده است حالا مگر ؟ آزاد منشي ات كجا رفت پس ؟ طرف
دلش خواسته تي شرت چه گوارا را بپوشد و بخواند: يه ماچ داد و دمش
گرم، بابا دمش گرم . تو مگر وكيل و وصي خانواده ي ارنستو هستي
؟ حالا مي بينم كه خشم من نه از مارمولك كون تاقچه اي بود و
نه از دختران رقاص كه فقط عمله هاي جنسي اند و خود قرباني. بگذار
منيجر اش تي شرت ماركس را براي كليپ بعدي كه لابد خواهد خواند:
يه كس داد و دمش گرم، بابا دمش گرم... تنش كند. گور پدر افشين و
كوجي و باقي خالتور ها. خشم دختر از سرمايه داري ست و اين
دنياي آشوب ناك و پديده هاي كه به ضد خود تبديل مي شوند و او
عاجز است از درك و تحليل و تطبيق با داده هاي ذهن اش و خوانده
هايش و باورهايش. دارد له مي شود دختر. بودريار را فراموش كن.
فوكو را هم. حقيقتي وجود ندارد.
پي نوشت : مي
پرسد تو با جهاني شدن و جهاني سازي موافقي
؟ از
ته دل قهقه مي زنم. مي گويم جوابم واضح است. انگار بپرسي با قتل
عام انسان ها موافقي يا نه ؟ مي گويد مي داني زير چرخ هايش له
ات خواهد كرد. مي گويم مي دانم. اما جيغ كشيدن را هنوز از ياد
نبرده ام .
|
Thursday, January 05,
2006 |
خودموني
زنده
ام. مشغول جمع آوري تكه هاي نيمه رها شده ي زندگي ام. امتحاناتم
شروع شده است. كارمند هم شده ام در همان شركتي كه كارآموزي ام را
گذراندم. كارم را دوست دارم و محيط كارم را. دايم به خود تلقين
مي كنم كه همه چيز خوب است. اما نيست. تكيلا مي نوشم و سيگار
برگ وانيلي مي كشم و با بهترين دوستانم جمع مي شوم . به خود
تلقين مي كنم كه مستم . ولي نيستم. كه دارد خوش مي گذرد. كه نمي
گذرد. و خود تعجب مي كنم كه اين زخم چركين كجاي تنم خانه كرده
كه
هيچ مسكني آرام اش نمي كند. مهماني خداحافظي يكي از دوستان
است. يكي از فعالين حقوق زنان. يكي از هم سن و سال هاي خودم.
دلگيرم. مهماني بعدي را براي وداع چه كسي برپا مي داريم. به
سلامتي كدام يك از دوستانمان كه مي رود كه ديگر برنگردد جز براي
ديد و بازديد اقوام، گيلاس ها را بالا مي بريم؟ مي پرسد تو كه
رفتني نيستي ؟ با قاطعيتي كه كمتر در خود سراغ دارم مي گويم
نه ! بعد هم مي گويم فعلن نه ! بعد هم مي گويم نمي
دانم! حقيقتن نمي دانم چه چيزي پاهايم را بسته است. من كه نه
عرق ملي دارم و نه حب وطن. وطن؟ وطن دوستي؟ وطن پرست ؟ عجب واژه
هاي غريبي . از خيابان هاي شهرم كه سالهاست تنوانسته ام بي صداي
بوق و بي متلك و بي انگولك در آن تنها راه بروم، بيزارم . شهر
هاي كشورم به چشمم زيبا نيستند. يعني اصلن با زيبايي هاي دنيا
قابل مقايسه نيستند. غذاهاي پر دردسر و پر كالري ايراني را دوست
ندارم. تاريخ پر از جنگ و خونريزي و ستم پادشاهان اش شرمسارم مي
كند. اما... اينجا هويتي دارم كه نه خاك و تاريخ و نژاد و
كشور، كه حاكمين اش به من بخشيده اند. هويتي كه فقط در جغرافياي
اين سرزمين معنا دارد. اينجا چيز هايي هست كه برايشان مي جنگم هر
روز. چيزهايي كه ذهنم را درگير مي كند و وادارم مي كند به عكس
العمل هر روز. و اسمم و هويت ام مي شود عنصر نا مطلوب، معلوم
الحال، قلم به دست مزدور و يا مبارز و فعال اجتماعي و اكتيويست
و... خسته ام مي كند گاهي . اما به هستي ام معنا مي دهد. با آن
خود را تعريف مي كنم و يا تعريف مي شوم. بايد بابت اهداي اين
هويت دوست داشتني ممنون شان باشم ؟ شايد هر جاي ديگر دنيا هم
باشم باز هم چيزي تكانم دهد. عكس هاي شكم
برآمده ي كودك بيافرايي، قربانيان حادثه ي سونامي، قتل ناموسي در
كشوري اسلامي . اما درگيرم نمي كند . در آن صورت هويت يك تماشاچي
دلسوز را مي گيرم و اين چيزي نيست كه راضي ام كند. مي دانم كه
زندگي آرام مي كشتم. كه هميشه بايد بدوم. كه آهسته راه رفتن خسته
ام مي كند. اين روزها هم فعلن زنده ام و مشغول جمع آوري تكه
هاي نيمه رها شده ي زندگي ام . گاهي مي گويم اگر يكي از اين
دلمشغولي ها را به پايان برده بودم، يكي از اين راه ها را تا
انتها رفته بودم چقدر همه چيز تفاوت مي كرد. ثانيه اي نمي گذرد
كه خودم خودم را نفي مي كنم . " در آن صورت هم باز هيچ تفاوتي
نمي كرد "
|
Tuesday, December 20,
2005 |
چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد
ماند
اگر
به خداي قهار و جبار معتقد بودم، پيش خود، اين گونه توجيه مي
كردم كه اين روز هاي درد، اين روز هاي تلخ، اين روز هاي پر از
بغض كه سايه انداخته بر زندگي ام لابد جزاي گناهان پيشين ام است
و بدي هايي كه در حق ديگران كرده ام. اگر به خداي رحمان و
رحيم باور داشتم، پيش خود مي گفتم همه ي اين حوادث آزمايش الهي
است . خداي من مي خواهد امتحان ام كند كه چند چند مرده ( چند زنه
) حلاج ام. اما خداي من ، نه اين است و نه آن. خداي من
تويي كه به خود آمده اي. آنچه هم كه بر سرمان مي رود نه مجازات
است و نه آزمايش. هرچه بر ما گذشته هم تنها، انتخاب خودمان بوده
است و بس. نويدت نمي دهم به روز هاي خوش كه در راه است. آينده
اگر تيره تر نباشد، خوشرنگ تر هم نيست. اما من ، اما تو ، بايد
آنقدر دست و پا زنيم تا جان سالم به در بريم از اين ايام. كه مي
بريم. گفته بودم همه چيز با اراده و انتخاب خود، بر ما رفته است
. زين پس هم چنين خواهد بود.
|
Thursday, December 08,
2005 |
اردوگاه مرگ
اين
را تنها به تو مي گويم. تو اما به ديگران نگو. اين را امروز خودم
فهميدم. ما همه اسير اردوگاه ِ مرگِ نازي ها هستيم. اين بوي گوشت
كباب شده هم كه به مشامت مي رسد، بوي خوراك شبِ ضيافت نيست. اين
بو از سوي كوره هاي آدمسوزي مي آيد. همه فكر مي كنند آنجا آشپزخانه است. خودم
امروز سرك كشيدم و ديدم دست ها و پا ها و مغز ها را كه جلز و ولز
مي كنند. ما همه اسير هستيم اينجا. اما تو به ديگران نگو.
اين ها اما، از نازي ها مهربان ترند. يكهو نمي اندازندت در
اتاق گاز تا تو هم يكهو خفه شوي. ملايم رفتار مي كنند. مي گذارند
سرب معلق در هوا، ذره ذره، با خون ات درآميزد و تو ذره ذره، خفه
شوي . تا حس نكني خفگي را. اين ها خيلي مهربانند. من
مطمئنم. از من نپرس كه چرا كرخت شده ام. چرا اشكي از چشمانم
نمي چكد. چرا بغضي گلويم را نمي فشارد. آخر من ديروز سرك كشيدم
به آشپزخانه و با دو چشمان خود ديدم و فهميدم چرا با اينكه هر
روز بوي كباب به دماغمان مي خورد، تنها يك كف دست، نانِ بيات
جيره ي هر روزه ي مان است. اين ها را فقط به تو مي گويم . تو اما
به ديگران نگو. راستي! براي دسر هم كيك زرد داريم .
|
Monday, November 28, 2005 |
صد بار تو را گفتم، كم خور دو سه
پيمانه
شرابِ
شبِ عروسي بود اسمش. شب تولد 18 سالگي اين اسم را بر بطري اش
نوشته بود تا با ديگر بطري هاي پر ز ِ شرابِ سرخ ِ دست ساز
اشتباه نشود و شب عروسي، كه معلوم نبود در چند سالگي باشد، باز
شود. همگان مي گفتند اين شراب چهل ساله خواهد شد ! از چند روز
پيش شروع كردم به پاتك زدن. ديشب آخرين جرعه هاي شرابِ سرخِ دست
سازِ شبِ عروسي، روانه ي گلوگاه شد. خجسته باد عروسي ِ بي
جشن و بي مرد !
پي
نوشت: ممنونم از مردي كه آواز مي
خواند براي شعري كه تقديم من كرد :
شايد خواب ماهور
می بينم و مهربانی تو که از زلال آواز
نی قطره قطره می چکد بر لبهای من و جاری می شود
بر خاک تا ريشه ها تا ريشه ها آی با تو ام
آی با شور نرقص تار اينجا خواب ماهور است
|
Monday, November 14, 2005 |
تشنگی
اسمش
را می گذارم عطش نوشتن . خشک شده است به هرحال . نمی دانم از
صدقه سر داروی های آرام بخش است که به ناف ام بستند، یا جلسات
روان کاوی و روان درمانی که سعی داشتند من را تبدیل به یک انسان
طبیعی کنند . طبیعی یعنی مثل همه ی آدم ها . همان ها که هر روز
در کوچه و خیابان می بینید . همان ها که صبح ها سلانه سلانه سر
کار می روند . همان ها که دم کیوسک می ایستند و مشتریِ پر و پا
قرص مجله های زرد اند . همان ها که هفته ای هفت روز در آرایشگاه
ها پلاسند و هر ماه موهایشان را به رنگی در می آورند . همان ها
که منظم اند . همه ی کار هایشان سر موقع است . درس خواندشان ،
کار کردنشان ، ازدواج کردنشان ، غذا پختن شان ، تفریح شان . و
البته همه ی زمان بندی ها را هم عرف و شرع و قانون از پیش و از
بدو تولد برایشان مشخص کرده تا مبادا زحمت فکر کردن و تصمیم
گرفتن و زبانم لال سر در گمی به خود بدهند . در عوض راضی و
خوشحالند از زندگی و همیشه می خندند . نه مثل من همیشه بدعنق و
نگران . وقتی آنها معیار و ترازوی سنجش سلامت روان باشند معلوم
است که من می شوم بیمار و روان پریش و دیوانه ... _ از دید
شما روانپزشک ها ویرجیناولف تنها یک شیزوفرنیک بود و نه خالق
شاهکار های ادبی . _ بله ، ویرجیناولف تنها یک بیمار بود . از
دید روانشناسی البته . _ شاید اگر به دست شما می سپردندش و
درمان می شد دیگر ویرجیناولف نمی شد . _چه چیز باعث شده است
که تو خیال کنی اگر در همین وضع بمانی ویرجیناولف خواهی شد؟ و
من فقط سکوت کردم . شاید اگر خود را بی دفاع به دستشان سپرده
بودم تا الان دیگر درست و حسابی سالم و طبیعی و نرمال و ناز و
گوگوری شده بودم. اما نشدم .تنها چیزی که در این مدت از دست دارم
خیال پردازی هایم بود و اندیشه های مالیخولیایی . همانها که دست
مایه ی نوشته هایم می شدند . برای همین است که دستم به نوشتن نمی
رود . مدت هاست که داستانکی ننوشته ام یا شعری که به دلم بنشیند
. پست های وبلاگ ام هم خیلی ژورنالیستی شده اند . موجی شده ام . منتظر می
شوم تا حادثه ای رخ دهد ، قتلی ، اعدامی ، خشونتی ، و در باره اش
و همراه با سایرین له یا علیه اش در افشانی کنم. دوستشان ندارم .
فکر می کنم "من ِ" نویسنده می رود که کم کم محو شود . نمی
دانم حسن است یا عیب. این یکی را فکر می کنم به
خاطر درگیری در بازیِ " مخاطب و نویسنده " دچارش شده ام . اگر
پست مدرنیست بودم باید از این اتفاق خوشحال می شدم . " مولف
مرده است " " ارزش اثر را نه نویسنده، که منتقدین آن
اثر تعیین می کنند " و... خوشبختانه من به چیزی به عنوان
پست مدرنیسم باور ندارم
و طبعن چنین اتفاقی در نوشته هایم ( محو نویسنده )
خوشحالم نمی کند. " مخاطب احمق است " پس این من هستم که
ارزش نوشته هایم را تعیین می کنم نه مخاطبین ام . آن زمان که نه وبلاگی
درکار بود و نه خواننده ای و کاغذی بود و خودکاری و خودم فقط ،
نوشته هایم صادقانه تر بودند و به من نزدیک تر . نگران نبودم که
کلمه ای به گوشه ی قبای کسی بر بخورد . نگران تمسخر و منتظر
تمجید نبودم . عجله ای هم نداشتم که نوشته ی خام را همانطور داغ
داغ به خورد دیگران بدهم . با اینکه آن زمان اصلن خواننده و
مخاطبی در کار نبود و قضاوتی، وسواس بیشتری در نوشتن به خرج می
دادم تا امروز . نوشته های وبلاگی ام حکم فست فود را دارند . هول
هولکی و داغ و بی اصالت . شاید اصلن خاصیت وبلاگ
همین باشد . بی اصلتی . بی هویتی . عوام پسندی . من نمی
خواهم گارسون ِرستوران فست فود باشم . نه اینکه حرف و نظر کسی
برایم مهم باشد . این را اگر کسی حداقل یکماه خواننده ی وبلاگم
باشد می فهمد . تنها برای خودم مهم است. صد البته گارسونی
هم شغل شریفی ست اما من برای این کار ساخته نشده ام. نمی خواهم
مسخ شوم . نمی خواهم چند سال بعد وقتی اینجا را باز می کنم یاد
"کافه ی لویی دور توی کتاب " خداحافظ گری کوپر" بیفتم
كه هم زمان در مورد 1000 چیز حرف زده ام و هم زمان 1000 چیز
را محکوم کرده ام و همزمان از 1000 چیز حمایت" . نوشته های
سطحی و کم مایه . گاهی فکر می کنم اگر به توصیف دقیق رنگبندی،
رفتار و حالاتِ ماتوشکا ( بچه گربه ام ) بپردازم با ارزش تر است
از یک پاراگراف کم عمق در مورد یک حادثه ی سیاسی یا اجتماعی
. اگر هم ببینم نمی توانم، در اینجا را تخته کرده و بیش از این
خود را بی آبرو نمی کنم .
* جملات ایتالیک نقل قول از
دیگران است .
|
Friday, November 04, 2005 |
اکیدن نزولی
تو هم عادت می کنی . به بی تعادلی ام . به سکوت
ها و ریزش بی دلیل اشک هایم . و " نمی دانم " که پاسخ تمام سوال
هایت است . عادت می کنی به ناگهان فرو ریختن ام و خنده های جادوگرانه
ام در خیابان که همه ی نگاه ها را به سویمان می کشد . و تو از
خجالت آب می شوی .عادت می کنی به روحیه ام که منحنی سیونوسی را
می ماند . عادت می کنی به این که یک لحظه دیوانه ات می
شوم و لحظه ای
دیگر از تو بیزار . به اینکه در یک آن تصمیم می گیرم همه چیز را
تمام کنم و آنی نمی گذرد که آرزو می کنم با تو بودن ، هرگز به
پایان نرسد . عادت می کنی به شلختگی ام . به مویی که شاید یک
هفته شانه نخورد . به چهره ی بی آرایش ام که عین جنازه ی از گور
فرار کرده ام می کند . به پف زیر چشم هایم و بی تناسبی اندامم
وقتی پیش رویت برهنه می شوم . تو هم عادت می کنی به
تمام دیوانگی هایم . تو هم عادت می
کنی ...
|
Thursday, October 20,
2005 |
NGO ی ما را تعطیل نکنید ، ما
خودمان تعطیل هستیم !
نزدیک به سه سال از عضویت من در NGO حمایت از حقوق کودکان و کار
در خانه ی کودک شوش می گذرد و این در حالیست که با وجود
گذشت یک ماه از آغاز سال تحصیلی مدسه مان بسته است و دو هفته هم
می شود که خانه ی کودک شوش تعطیل شده است . پروژه ی شوش
از پروژه های انجمن حمایت از حقوق کودکان بود که در راستای
شعار " تحصیل کارِ کودکان است " برای سواد آموزی کودکان
کار و خیابان آغاز به کار کرد . کودکانی که به علت نداشتن
شناسنامه و یا مشغولیت کاری قادر به ثبت نام در مدارس عادی
نبودند . بیشتر دانش آموزان را کودکان ِ افغان تشکیل می دادند
. حدود 2 ماه پیش مدیر اصلی مدرسه ای که با آن قرارداد بسته
بودیم نامه ای به آموزش و پرورش نوشت و ضمن تهدید به استعفا
از داوطلبین شکایت
کرد . در نامه آمده است که داوطلبین در مدرسه علیه حکومت جمهوری
اسلامی فعالیت می کنند و باور های اسلامی را زیر سوال می برند و
دختران و پسران داوطلب روابط آزاد و نا مشروع با یکدیگر دارند
. قرار بود هیئت مدیره ی انجمن قرار داد جدیدی ببندد که
متاسفانه دعوا های درون گروهی باعث شد طی دو جلسه رای به تعطیلی
خانه ی کودک شوش داده شود . این که دعوا های درون گروهی بر سر
چه موضوعی بود اصلا مهم نیست . اینکه چه شد که مدیر خانه ی کودک
شوش استعفا داد هم مهم نیست . مهم این است که گویا کسانی که در
آن مجموعه کار می کردند دغدغه ای به جز وضعیت کودکان خیابانی در
ایران داشتند . دو سه ماه که از کارم گذشت حس کردم که یک جای
کار می لنگد . سلسله مراتب کاری ، ساختار قدرت ، لابی کردن ها و
زد و بند ها آزارم می داد . برایم عجیب بود در جایی که کسی هیچ
منفعت مالی ای نمی برد چطور این دعوا ها به این شکل بالا می
گیرند . اما سکوت کردم چون فکر می کردم کار من چیز دیگریست .
آموزش کودکان . و آنقدر از عشق و توجه بچه ها اشباع شده بودم که
فکر می کردم نباید به هیچ علتی جو را متشنج کنم . در جلسات عمومی
هر گاه صحبت می کردم و انتقادی ، با هیس هیس کردن سایرین مواجه
می شدم . می گفتند که تند می روی . نقد درون گروهی برایشان هیچ
معنایی نداشت . سکوت کردم . حتی وقتی شندیم دوست وبلاگ
نویسی آنجا پر کرده است که من یک بورژوهایِ لوسِ
سوسول ِ عوضی هستم و باید حالم را گرفت و همین شد خوراک متلک ها
و مسخره کردن هایی که گویا نهایت نداشت. طبقه ی اجتماعی و
اقتصادی ام آنجا شد مایه ی تحقیر. حتی وقتی دستور دادند که اجازه
ندارم چیزی راجع به فعالیت ها و تجربه هایم در وبلاگم بنویسم ( و
من هم گوش کردم ) حتی وقتی مدیر خانه ی کودک به خاطر کندن چسبی
که به در یخچال آشپزخانه زده بود و ( البته من هم نکنده بودم و
کس دیگری کنده بود ) جلوی همه دعوایم کرد و سرم داد کشید وشخص
خاطی هم فقط نگاه کرد و گردن نگرفت و من هم سکوت کردم ولی
نتوانستم بغضم را نگه داردم و گریه ام گرفت . ( آخر من یک
بورژوای لوس و سوسول و عوضی هستم ) روز اول کاری کتابی دستم
دادند که روایت شاهنامه بود به زبانی ساده برای کودکان . چند خط
اول را سر کلاس خواندم و چندش ام شد از اینکه باید ناسیونالیسم
شدید ایرانی را به خورد کودکان افغان بدهم . دفعه ی بعد کتاب های
صمد را با خودم بردم و برایشان خواندم و توبیخ شدم : با این کارت
بچه ها را علیه خودمان می شورانی ! وقتی داستان زندگی هوشه
مینه و مائو و گاندی و احمد شاه مسعود را برای بچه به شکل قصه
تعریف کردم هم باز خواست شدم : ما قرار نیست اینجا
چریک تربیت کنیم . من نمی خواستم چریک تربیت کنم و شورش راه
بیندازم . انقدر واقع بین بودم که بدانم سرنوشت این کودکان هرگز
به دست من تغییر نخواهد کرد . برای رفع معضل کودکان خیابانی عزم
همگانی و پشتیبانی دولتی لازم است . من فقط ملیجکی بودم که باید
یک روز ِآن کودکان را می ساختم . باید کاری می کردم که چند ساعتی
غم و درد شان را فراموش کنند . چند ساعتی خوش باشند و برای این
کار هر مشکل و تحقیری را تحمل کردم . این ها را تا امروز
نگفته بودم چون فکر می کردم برای بچه ها باید فقط تحمل کرد و
سکوت . می دانم که بسیاری از اعضا اینجا را می خوانند و فحش
بارانم خواهند کرد. مهم نیست . وقتی دیگر مدرسه ای در کار نیست .
شنیده ام در یکی از جلسات گفته شده است : به جای
اینکه اینهمه وقت و انرژی را برای 400 نفر کودک شوش و
دروازه غار بگذاریم بهتر است به فکر یک و نیم میلیون کودک
خیابانی ِ ایران باشیم ! من به دوستان پیشنهاد می کنم به جای
اینکه به فکر یک و نیم میلیون کودک خیابانی در ایران باشیم بهتر
است به فکر 60 میلیون کودک خیابانی در دنیا باشیم . چطور است ؟
خب من از همین حالا شروع کردم به فکر کردن !
|
Saturday, October 01,
2005 |
آآآ ماشاالله !
مدتی ست خود را کنار
کشیده ام از جار و جنجال های وبلاگی . هرگاه می خواهم چیزکی
بنویسم می گویم آخر که چه ؟ می خواهی فحش بخوری ؟ تو ماست ات را
بخور و بگذار آنها هم در استفراغ شان دست و پا بزنند .
چیزی که نهایت ندارد حماقت و پر رویی بعضی از آدم هاست .
بگذار همه ی فمنیست ها ی دنیا را مضحکه و مسخره کنند . برای شان
جوک بسازند و کاریکاتور بکشند و پشم خایه شان را حواله دهند . چه
باک . ما هم ضعف
ها و قابلیت هایمان ، به عنوان زن فمنیست جهان سومی ، تحت تاثیر
تششعات فرهنگ مردسالار ، را می شناسیم و هم آن ها را به
عنوان مرد سنتی و عقب مانده ی جهان سومی تحت همان شرایط . ما همه
ی سعی مان را می کنیم که بهتر باشیم ، بخوانیم ، فکر کنیم و برای
حق و حقوق مان در دنیای بهتری تلاش کنیم . آنها در عوض بعد از
مشقت و تحقیق فراراوان در پروژه ی سرشماری معشوقه ها و صیغه ای
های سران مملکت با چرتکه ، به نشر اسرار فوق سری روابط
خصوصی زنان در محیط کار می پردازند و در آخر و در پاسخ ما فمنیست
های ندید بدید ، ابعاد تخم طلایشان را به رخ می
کشند . ( نمی دانم چرا یاد داستان جک و لوبیای سحرآمیز افتادم )
تنها مایه ی افتخار تاریخی شان است دیگر ! عجیب است . آنوقت اسم ما
کم عقل و عقب مانده و بی سواد و خاله زنک در می رود . واقعا عجیب
است . پی نوشت : لینک لازم ندارد . یعنی شما شمبول طلای وبلاگستان
را نمی شناسید ؟
|
Tuesday, September 27,
2005 |
23 سالگی
آخرین روزهای تابستان 61 است .
زنی هن هن کنان با شکمی برآمده که جنینی 9 ماهه را در خود نگه
داشته است و لباس زندان ، چادر و دمپایی ، سربالایی اوین را می
دوید . صبح همان روز حکم آزادی اش را داده بودند . هیچ کس خبر
نداشت . گفته بودند اگر می خواهد با خانواده اش تماس بگیرد و صبر
کند تا دنبالش بیایند . زن اما از ترس اینکه در خرتوخری آن سالها
یک وقت از آزاد کردنش پشیمان شوند و باز همانجا نگه اش دارند
منتظر نمانده بود . زن به خانه آمد و اشک بود و اشک .
چند روز بعد ، صبح روز 5 مهر نوزاد کم وزن و بیماری را به دنیا
آورد که در زشتی در تمام فامیل رکورد دار بود . زن اما به چشمش
کودک اش زیباترین بود . کودکی که وقتی سه ماهه باردارش بود به
زندان افتاد و از جنینی همدم و هم صحبت اش شده بود .کودکی که وجودش
باعث شده بود کمتر شکنجه شود و شاید از مرگ هم نجات یابد .نوزادش ضعیف بود
و بیمار . غش می کرد هی . دوران جنگ بود و گوشت و کره ی کپنی . و
نوزاد وحشت جنگ را و درد خفقان را همراه با شیر مادر نوشید و
... گاهی فکر می کنم اگر در خانواده
ای بی سر وصدا تر و آرام تر به دنیا می آمدم چه قدر همه چیز
تفاوت می کرد . شاید انقدر حساس و عصبی و کم حرف و گوشه گیر نمی
شدم . شاید آرام تر و با دنیا مهربان تر بودم . شاید چندین بار
سعی نمی کردم که خود را از شر دنیا و دنیا را از شر خود خلاص کنم
. این موقع ها از پدر و مادرم
خشمگین می شوم که چرا من را در آن سال های سیاه و تلخ به دنیا
آوردند . پارسال ، بعد از 22 سال مادر جرات کرد شعری را که پدر
به گاه به دنیا آمدنم سروده بود برایم بخواند با یک دنیا احساس ! شعر
برای من بود ولی من نقشی در آن نداشتم . همه اش در باره ی خلق
بود و شقایق و گلوله و منی که باید در راه خلق ام بجنگم و آزادی
را به زور برایشان به ارمغان بیاورم ! شعر که تمام شد گفتم : پس
شما بچه نمی خواستید . چریک و هم رزم می خواستید و سرباز میدان
جنگ . مادر بغض کرد . گفت : آن سالها
همه همین شکلی شعر می گفتند و از اتاقم بیرون رفت
. من امروز 23 ساله شدم . یکسال مسن
تر و یکسال نزدیک تر به یکربع قرن . خوشحال نیستم . نگرانم . می
ترسم . از آینده ای که نا مطمئن است . از خودم که انقدر غیر قابل
پیش بینی ام . از نزدیکانم که انقدر از من دورند
. من 23 ساله شدم . اصلا هم خوشحال نیستم !
|
Tuesday, September 13,
2005 |
هسته های خرما
نامت را می یابم
. میان 4484
نام دیگر . تنها چند کلمه ، گرایش سیاسی ات ، روز و نحوه ی اعدام
ات ، سن ات و محل تولد .شوکه می شوم . انگار نه انگار که هفده
سال گذشته است .
از تو تنها همین چند کلمه باقی مانده است . ننوشته اند که
روزی که اعدام ات کردند چهارماه بود که محکومیت 6 ساله ات به
پایان رسیده بود . ننوشته اند که سه ماه بعد از اعدام ات خبرت را
آورند و چمدان ات را پس دادند . ننوشته اند که کودک 5 ساله ات
بهانه ات را می گرفت . هم او که در زندان به دنیا آوردیش و تا یک
سالگی همانجا نگه اش داشتی . عاشق اش بودی آخر . یادگار مردی بود
که چهار سال قبل از تو به سرنوشت ات دچار شده بود . ننوشته اند
که اجازه ی برگزاری هیچ گونه مراسمی را نداشتیم .
از تو برای من
تنها کیف پولی که
همانجا با پاکت شیر درست و گلدوزی اش کرده ای یادگار مانده است و
یک دستبند که با هسته های خرما ساخته ای و تصویری محو از زنی که
پشت شیشه ی کابین می نشست و صدای زنگ دار ش را با گوشی تلفن به
این سو می فرستاد . می خندید و قربان صدقه ام می رفت و دست خط ات در حاشیه ی
چند کتاب و خاطراتی که آنان که همبند ات بودند و آزاد شدند از تو
تعریف می کنند . که چقدر ماه و مهربان بودی و به همان اندازه غد
و کله شق . می گویند غدی و کله شقی ام را از تو به ارث برده ام و
رنگ موهایم و فرم ابروها و لب هایم .
شنیده ام قرار
است استخوان های پوسیده ی یاران ات را ساماندهی کنند یا به جای
سنگ قبر درخت و چمن بر رویتان بکارند و تاب و سرسره ، تا در آن
کودکان گرگم به هوا بازی کنند و دیگران هم فراموش کنند
که کودک تو چگونه به دنیا آمد و کودکی من و هزاران مثل من چگونه
در راهرو های اوین گم شد .
اسم ات را که
دیدم دلم هری ریخت . درست مثل اولین بار که قبر ات را دیدم . 7
سال پیش . دو روز تمام با هیچ کس حرف نزدم و پایان روز دوم همه ی
بغض ام را در شعری ریختم که زیر این نوشته خواهم آورد . اسمت
را که دیدم شوکه شدم و همانگاه نفسی راحت کشیدم . تو را تیر
باران کرده اند . همیشه دلهره ام این بود که همچون بسیاری حلق
آویز شده باشی . این اواخر دیگر شده بود کابوس ام نحوه ی اعدام
تو و جرات هم نداشتم از کسی بپرسم و باز داغ دل ها را تازه کنم .
تیر باران شاید از حلق آویز بهتر باشد . کمتر عذاب کشیده ای .
تنت ات از گلوله سوخته است اما تقلا نکرده ای . درد ات تنها چند
ثانیه بود نه چند دقیقه . احمقانه است ولی برایم خیلی مهم بود که
چگونه اعدام شده ای .
هسته های خرما
ریسه شد در یک نخ صیقلی ، صاف ، سیاه شاید هم قهوه
ای سوخته است دانه های دستبند میشی ِ چشمانت پاکی
دستانت تابش عینک توست دانه های دستبند یادگار غم و
تنهایی توست دانه های دستبند محبس رنج آور توست ظلم
بر سینه ی توست مرگ پر کینه ی توست دانه های دستبند
دانه های اشک الماسی توست دانه های دستبند هسته های
خرما یاد سرسختی توست
نخ دستبند پاره دانه ها
پخش و پلا تا که شاید روزی روید از هر هسته یک درخت
خرما
1/ آبان/1377
|
Thursday, September 01,
2005 |
...
اسم ات را که از
فون بوک موبایل پاک کردم بغضم ترکید . با خود می
گویم این یکی هم رفت . می دانم از آن هایی هستی که
ماندگارِ آن ینگه ی دنیا می شوی . شاید خود باور
نکنی که در همین مدت کم ، یکی از عزیز ترین دوستانم بودی با این که زمین تا
آسمان فرق داشتیم با هم . تو و تریپل هر دو در بد ترین شرایط و
بحران های زندگی ام کنارم بودید . یادم نمی رود چقدر هر دوکمک
بودید برای پشت سر گذاشتن تلخی های قطع رابطه ی قبلی . یادم نمی
رود چقدر خوشحال شدی از شروع رابطه ی جدید و اینکه دوباره سرپا
هستم . یادم نمی رود روزهای وحشتناک بم و تلفن های محبت آمیز تو
که آرامم می کرد . اولین دیدارمان ، من و تو و تریپل را هم
فراموش نمی کنم . زمستان پیش . خیابان شیخ بهایی داخل ماشین
نشسته بودم که دیدم با لبخندی گنده می آیی به سویم . آمدن که چه
عرض کنم ! قل می خوردی . گفته بودی که کمی چاقی ولی ... می
دانم دیگر پایم را در آن رستوران ایتالیایی که آن روز سه تایی
نهار خوردیم و گپ زدیم نمی گذارم . هرگز . ناراحتم که فرصت
نشد درست و حسابی خدا حافظی کنیم . خوشحالم که جای بدی نمی روی و
عشقولی ِ عسلی ات هم به زودی پیش ات می آید . اما توقع نداشته
باش تو را که چنین ماه و مهربان بودی را روزی فراموش کنم . توقع
بی جایی ست .
|
Wednesday, August 03,
2005 |
بالا تر از سیاهی ...
رویا
طلوعی ، فعال ِکرد حقوق زنان بازداشت می شود . قاضی پرونده ی
اکبر گنجی دیروز ترور شد . شیرین عبادی متهم است به جاسو سی و
وکیل گنجی در بازداشت . فعالیت های اتمی ایران
آغاز شده است . همه چیز آماده است برای سرکوب و خفقان همه جانبه
. صدای پای فاشیسم را نمی شنوی ؟ همه جا مثل هم . هر جا که حکومت فاشیستی
پا گرفت جز با دخالت نیروی نظامی برکنار نشد . همه جا مثل هم .
آلمان ، ایتالیا ، ژاپن . از روزی می ترسم که بمب های
امریکایی ، حامل صلح و دموکراسی بر سرمان فرود آید . می پرسم
: اگر جنگ آغاز شود چه می کنی ؟ می گوید : بی شک می جنگم تا
پای جان . باکی ندارم از عملیات انتحاری . اما من از جنگ بی
زارم . چون باعث می شود بی ارزش ترین ، یعنی خاک ، ناگاه ارزشمند
ترین شود . می
گوید : جنگ ایران و امریکا بر سر خاک نخواهد بود . جنگ بر سر
وجود است . چه ایران پیروز شود و چه با امریکا بر سر میز مذاکره
بنشیند ، ما بازنده ایم
چون دیگر وجود نخواهیم داشت . کابوس جنازه های آتش
گرفته رهایم نمی کند . می آمیزد با بوی پاپ کورن و کوکاکولا و هات داگ و
همبرگر و من حیران می گردم میان بدن های جزغاله شده در پی
تو ! می پرسی : چگونه شناسایی ام خواهی کرد ؟ می گویم با
همان برگ نقره ای که همیشه از گردن ات آویزان است و دلم همیشه می
خواست به من ببخشی اش . دیگر نمی خواهم اش . بگذار در گردن ات
باقی بماند . لازم خواهد شد ...
پی نوشت : نمی دانم
چرا از میان این همه تشکل و ان جی او ی فعال محیط زیست هیچ کدام
شان اعتراضی به آغاز فعالیت اتمی ایران نمی کند . مگر نه اینکه
زباله های اتمی سم هستند برای محیط زیست ؟ از سالم سازی محیط
زیست تنها پاک سازی کوه ها و آشغال نریختن در جوب را می دانند
؟
|
Wednesday, July 27, 2005 |
الاغی بیش نیستم
باید
یاد بگیرم به جای گذاشتن سیم خار دار بر سر در وبلاگم ، سیم
خارداری بر سرشانه هایم بگذارم تا هر بی سر و پایی همچون تو از
سر و کولم بالا نرود و بعد فراموش کند از چه حضیض ذلتی به کجا
رسیده است . دلم برای سادگی خودم می سوزد . حالم از این روحیه ی
مزخرف ام به هم می خورد که هر کس با هر چس ناله ای دلم را نرم می
کند . آی من در کودکی از بقال محل تجاوز دیدم ! وای مادرم مرا
کتک می زد ! آخ پدرم مادرم را کتک می زند ! ای امان ، ای هوار ،
من تنهام ، من بد بخت ام ، من بیچاره ام ! امثال تو را می بینم که خود را
فمنیست و فعال حقوق زنان می دانند دلم آشوب می شود و از زن بودن
ام و فمنیست بودن ام بیزار می شوم . با همه ی این حرف ها و علی
رغم همه ی ضربه های مالی و روحی ای که به من زدی خوشحالم که به
من آموختی دست هر زمین خورده ای را نگیرم و بگذارم در همان
کثافتی که هست دست و پا بزند چون بی لیاقتانی
همچون تو هم پیدا می شوند که از گوشت و روح انسان ها برای خود
نردبام ترقی بسازند . متن بالا مخاطب خاص دارد . اما شک دارم
مخاطب ام با این همه خرفتی قادر به درک اش باشد . دست کم برای
خودم می ماند تا یادم نرود چه بر سرم آمد و درس بگیرم و خط
مرزهایم را با انسان ها پر رنگ تر کنم .
|
Tuesday, July 26, 2005 |
...
قبرستان
کهنه ی کتاب ها و مجله های پدر را می کاوم . آنها که از کتاب
سوزان سال های شصت جان سالم به در برده اند . مجله ای پیدا می
کنم که شماره ی اول اش در 26 خرداد 1358 در آمده است ، به نام
بامشاد که گویا پس از آن ، چند شماره بیش تر منتشر نشده است
. قصد پیاده کردن یکی از مقاله هایش را در این وبلاگ دارم به نام " گفتگوی
مارکس و باکونین درباره ی آنارشیسم " نوشته ی موریس
کرانستون و ترجمه ی محمد بای بوردی . نوشته از لحاظ تاریخی
ارزش چندانی ندارد چون خیالی ست اگر چه عده ای می گویند حقیقتن
چنین گفتگویی بین مارکس و باکونین صورت گرفته است و تکه کاغذ
هایی نیز از آن به جای مانده . اما از نظر تاریخ مطبوعات ایران
حائز اهمیت است . طولانی است و تایپ اش وقت گیر اما به زودی
در این وبلاگ خواهم گذاشت اش .
|
Wednesday, July 20, 2005 |
گریه در پای دار
دو نوجوان
در مشهد به جرم لواط ( همجنسگرایی ) اعدام
شدند این در حالی ست که یکی از آن دو کمتر از 18 سال داشته و
بر اساس منشور حقوق کودک که جمهوری اسلامی ایران نیز از جمله 191
کشور امضا کننده ی آن است ، فرد کمتر از 18 سال کودک محسوب می
شود و بر اساس ماده ی 37 پیمان نامه ی حقوق کودک نباید مورد
شکنجه ، بازداشت غیرقانونی ، مجازات اعدام و حبس ابد قرارا گیرد
و باید حق دسترسی به مشاوره ی حقوقی و وکیل را داشته باشد
. از سوی دیگر آقای خاتمی نگران هستند که جهان ، حکومت ایران
را از جنس القاعده و طالبان بداند . از آقای خاتمی می پرسیم مگر
غیر از این است ؟ جدا از حکومت ، مگر هر یک از ما ایرانیان به
وسع خود یک ملاعمر و بن لادن در پستو های ذهن خود زندانی نکرده
ایم که هرگاه مجال می یابد بیرون پریده و خود را به نمایش می
گذارد ؟ هم اکنون به خیابان رفته و نظر مردم کوچه و خیابان را در
مورد رابطه ی جنسی بین دو مرد یا دو زن بپرسید . فکر می کنید چند
درصد شان مجازاتی کمتر از اعدام برای همجنسگرایی در نظر می گیرند
تا بشریت از این انحراف اخلاقی حفظ شود ؟ روشنفکرهایمان از
آنجا که باید کمی پیش رو تر از عوام باشند ، نیز دست کمی ندارند
و همجنسگرایی را نه عملی شایسته ی اعدام که بیماری و رفتاری
غیر عادی و خلاف طبیعت می شمارند و یک نفر نیست از ایشان بپرسد
معیار عادی بودن و طبیعی بودن چیست ؟ اگر قرار است به طبیعت نگاه
کنیم انسان غار نشین نمونه ی انسان عادی و طبیعی است و حتی
اندیشیدن ، آموختن زبان و خط نیز نوعی رفتار غیر طبیعی به حساب
می آید زیرا انسان طبیعی غار نشین اگر فکر نویسندگی به سرش بزند
دیگر فرصت شکار کردن نخواهد داشت . حتی لذت بردن انسان ها _ بر
خلاف حیوانات _ از سکس نیز نوعی پدیده ی غیر طبیعی ست که همان
انسان غار نشین از آن محروم بوده است . مگر نه اینکه هدف
طبیعی از آمیزش تنها بقای نسل است ؟ دوباره می پرسم بر اساس
کدام قانون طبیعی بودن یا غیر طبیعی بودن یک انسان مشخص می شود ؟
متر و ترازویی دارد ؟
همجنسگرایی نه ناهنجاری رفتاریست و نه بیماری روانی . از
اواسط دهه ی 80 قرن 20 ام نیز از لیست بیماری های روانی حذف
شد . همجنس خواهی نوعی انتخاب است همانگونه که دگر جنس خواهی .
رابطه ی روحی ، عشقی و جنسی دو انسان در حیطه ی زندگی خصوصی
افراد قرار می گیرد و تنها معیار ارزش گذاری آن توافق طرفین است
و احدی حق سرک
کشیدن و اعمال سلیقه در رختخواب دو انسان عاقل و بالغ را
ندارد . معمولی بودن ، طبیعی بودن و سالم بودن انسان ها
را سلیقه های جنسی افراد تعیین نمی کند . آنچه باید معیار ارزش
گذاری بر انسان ها باشد ، اندیشه و تفکر آن هاست . به شخصه
دلم برای همجنسگرایان نمی سوزد . نهایت دلسوزی ام برای جامعه ی
عقب مانده و مردمی ست که تا خرخره در استبداد فرو رفته و با آن
همگن شده اند تا آنجا که انسان ها را به خاطر گرایش های جنسی شان
دسته بندی می کنند و هنوز به آن حد از رشد فکری و روحی نرسیده
اند که انسان هنجنسگرا را برابر با سایرین دانسته و ابتدایی ترین
حقوق یک انسان را از او دریغ می کنند . این مهمترین اصل
دموکراسی ست و هر آنکس که به آزادی باور دارد باید به دیگران حق
بدهد که با عقل فردی خود در مورد زندگی شان و روبط شان
تصمیم بگیرند و حق دارند که عقیده و تصمیم شان را بیان کنند
و مهمتر از همه ی این ها باید به انسان ها حق داد که آنگونه
زندگی کنند که بدان معتقد اند مگر آنکه به دیگران زیان برسانند
.
در همین رابطه : وقتی
کسی را به جرم لواط می گیرند ، اعتراف هم می گیرند
و افکار
پراکنده پس از اعدام و چشم
های کاملن بسته
پی نوشت : این
نوشته را مدت ها پیش در این وبلاگ گذاشتم و دوباره می گذارم
برای کسانی که به تازگی با من و نوشته هایم آشنا شده اند .
اعدام قتل قانونی است و این موضع من در
باره ی اجرای حکم اعدام است . به هر دلیلی که می خواهد باشد
. حتما بعضي
ها اين وسط پيش خود زرنگي كرده و از من خواهند پرسيد كه اگر
برادر من هم جزو اين كودكان بود و مورد آزار و تجاوز واقع مي شد
و بعد هم وحشيانه به قتل مي رسيد باز هم بر همين باور بودم كه
اعدام ، غير انساني ، عقب مانده و بي نتيجه است ؟ و من جواب
خواهم داد كه قانون براي برقراري حق و عدالت است نه خنك شدن دل
من و يا هركس ديگر. من قاضي نيستم و هر قاضي عادلي بايد بتواند
بدون درگير شدن با احساسش منصفانه قضاوت كند و حتي اگر لازم باشد
در آن لحظه چهره ي معصوم كودكان را از پيش چشم كنار بزند . بنابر
اين اگر يكي از نزديكان من هم جزو قربانيان بودند خواستار اعدام
قاتلينش نمي شدم چرا كه اعدام قتل قانوني است .
|
Sunday, July 17, 2005 |
هذیان نامه
ایریندیرای
ساده دل فراموش کرد شمع ها را قبل خواب خاموش کند و خانه را نا
خواسته به آتش کشید . مادر بزرگ سنگدل اش شهر به شهر او را کشاند
و تن بکر و نو رسته اش را به مردان فروخت تا خسارت خانه را از او
باز ستاند . ایریندیرا خانه را به آتش کشید نا خواسته و من همه ی
آرمانها یم را یک شبه و خواسته . همه ی آنچه برایم پرستیدنی بود
و یادگار سال های دور . من نیز این روز ها و لحظه ها باید که
خسارت بپردازم . نه با حراج تن . چوب حراج بر روح ام می کوبند.
پزشک ام هی می پرسد و من هی سر تکان می دهم و شانه بالا می
اندازم و از جواب طفره می روم و او هم تلافی می کند و هی دوز قرص
ها را بالا می برد . جلسات رواندرمانی برایم دادگاه های
انگیزاسون را تداعی می کند . من همان متهم ام که نمی خواهم در
قالب های معمول جامعه جای بگیرم و نه همچون دیگران ، که می خواهم
آنگونه که می پسندم زندگی کنم و او در هیئت کشیش و قاضی می خواهد
این گوسفند از گله جدا افتاده را باز گرداند و همه ی تلاش اش را
می کند تا مرا وادار به بازی در نقشی که جامعه برایم در نظر
گرفته کند . سیستم برای حفظ پایداری خود از او چنین می خواهد .
موقعیت برترش در مطب نیز او را موظف به قانع کردن ام و یا پاسخ
دادن به سوال هایم نمی دارد . کلیسای قرون وسطا به نام خدا
انسان ها را به سمت چیزی که آن را فطرت انسان می نامید سوق می
داد و روانپزشک به نام علم مرا به سمت چیزی که سلامتی اش می
نامد. کشیشان تبعیت بی چون و چرا از خدا و متولیان زمینی اش
(کلیسا و دولت) را می خواستند و راونپزشک تبعیت کامل و اعتماد بی
چون وجرا به نظم حاکم بر اجتماع و عدم نقد آن. این گونه است
که روح من به تاراج می رود و من تانوان ام از حفظ خود . آیا
حقیقتن ناتوانم ؟ ایریندیرای ساده دل دست آخر با کمک پسرک چشم
آبی که با پدرش
سفر می کرد و محموله ای از پرتقال هایی که دانه های الماس را در
خود مخفی کرده بودند ، فرار کرد . اما پاهای من خسته تر از آن
اند که فراری ام دهند . روحیه ام نیز اجازه نمی دهد منتظر پسرک
های چشم آبی بمانم . می گوید از آینه بپرس نام نجات دهنده ات
را ! می گویم نجات دهنده در گور خفته است ! می گوید گوسفند
می خواهی باشی باش . لا اقل بره نباش . گوسفند به گاه سر
بریدن دست کم ،
دست و پایی می زند . بره اما بی صدا رضا می دهد به تیزی چاقوی سلاخ
...
|
Saturday, June 25, 2005 |
تبریک و تسلیت
از
صبح بغض در گلو گیر کرده بود و بی رحمانه جلوی ریختن اشکها را می
گرفت . اما سرود
یار دبستانی با ترانه ای در مدح رییس جمهور منتخب مثل سیلی
ای به گوشم فرود آمد و حالا اشک است که بی رحمانه می بارد و خیال
ایستادن ندارد . حس قورباغه ای را دارم که ته چاهی گیر کرده
و به ازای هر 10 سانتی متری که از دیواره ی چاه بالا می آید 15
سانت به عقب پرتاب می شود . فکر می کنید این قورباغه کی سر از
چاه بیرون می آورد ؟ اشک می ریزم و به دوستان دلداری می دهم .
که شکست مقدمه ی پیروزی ست . که پایان شب سیاه ، سپید است . اما
خود هم چندان به این جملات باور ندارم . حالا ما مانده ایم و
چهار سال سیاه تر از پیش، پیش رو . شاید بتوان گفت فرصت خوبیست
برای خواندن و
دیدن و آموختن . فرصت خوبیست برای تجزیه و تحلیل وضعیت پیشین .
درس های بسیاری از این یک ماه هیاهوی انتخابات گرفتم . اینکه
چقدر از مردم کشور ام دورام و از دردهایشان . شکم های گرسنه مغز
ها را هم پوک کرده است . شکم گرسنه و پای برهنه آزادی را می
خواهد چه کند ؟ ( البته عوامل دیگری نیز در پوک شدن کله ها نقش
دارند مثل ...) اما مهمترین درس این بود که فهمیدم دشمن ِدشمن ِ
من ، لزومن دوست من نیست . خط کشی ها و مرزبندی های پررنگ و
پررنگ تری لازم است .
پی نوشت : می گویند دو چیز است
که نهایت ندارد ، کهکشان و حماقت . من می گویم باید پررویی و
وقاحت را هم به این دو اضافه کرد ! نمی دانم دایی جان ناپلئون
های گرامی که با پیشگویی های الهی شان در مورد نتیجه ی انتخابات
خفه مان کرده بودند چطور امروز افسوس می خورند غمگین اند و دم از
شکست می زنند . عزیزان ، شما که اصلن وارد زمین نشده بودید که
برنده باشید یا بازنده ! تماشاچی بودن و تنها هو یا تشویق کردن
که برد و باخت ندارد !
|
Saturday, May 21, 2005 |
همه ی لرزش دست و دلم از آن بود
...
من
خوب هستم . توضیحی بابت آنچه بر من و این وبلاگ گذشت ندارم .
راست اش لزومی نمی بینم که توضیح دهم . این ها را برای با خبران
از اوضاع و احوالم می نویسم . لکنت زبانم کاملن بر طرف شده و لرزش دستانم خفیف .
حد اقل 6 ماه باید دارو مصرف کنم و یکسال رواندرمانی شوم .
افسردگی حاد تشخیص داده اند و در پی یافتن رگ و ریشه هایش در
کودکی و نوجوانی ام . تا زمانی که قرص می خورم ، مصرف کلیه ی
مخدرات و مسکرات برایم ممنوع شده است به غیر از سیگار که آن را
هم کم و عوض کرده ام . سیگار اسانس دار ریه هایم را اذیت می کرد
. من خوب هستم و بهتر هم خواهم شد . آن قدرنگران لرزش دست و
صدایم بودم که از دل ام غافل شدم و لغزیدم . حالا تنها دلم می
لرزد آن هم چه لرزیدنی ! بگویید با این لرزش دل چه باید کرد
؟!
|
Wednesday, March 23, 2005 |
نوروز
نوروز
برای من فقط یک تغییر فصل است و بس . دیگر نه هیجان رنگ کردن تخم
مرغ ها در دلم زنده می شود و نه بوی اسکناس های نوی عیدی برق به
چشمانم می آورد . این دومین بهار است که
من را از بوی تنت و
بوسه های خیس ات
محروم کرده ای . می دانی ، می گویند گلناز چه بی فکر و بی عاطفه
است که حتی سالمرگ ات هم
سر خاک ات
نیامد . گلناز هیچ نگفت در جواب شان . نگفت زل زدن به آن سنگ
سیاه که استخوان های پوسیده ی تو را
زیرش مخفی کرده هیچ حسی درش بیدار نمی کند . نگفت که تو هر
روز و همیشه با او هستی . وقتی پیراهن های مردانه ای را می پوشد
که آستین هایشان را باید چهار بار تا بزند تا مچ دستش پیدا شود .
پیراهن های مردانه ای بعد از هزار بار شستن هنوز بوی تو را
در تار و پودشان ذخیره کرده اند . آخ آگر بدانی چقدر دلتنگ ات شده
است گلناز . اگر بدانی هوس در آغوش کشیدنت و بر
شانه هایت
گریستن چطور از خود بی خود اش می کند . اگر بدانی ...
روز
ها و هفته های خوبی را نمی گذرانم . حافظه ی کوتاه مدت ام را به
کل از دست داده ام . از ترس پریشان گویی کمتر با کسی صحبت می کنم
. ببخشید که این روز ها تلفن ام همه اش روی پیغام گیر بود .
ببخشید که پاسخ ایمیل ها و اس ام اس های تبریک نوروز را نداده ام
. خوب نیستم . حتی مسافرت هم حال و روزم را بهتر نکرد . امید می گوید درد
زایمان است . من می گویم دارم پوسته می اندازم باز . برای بار
هزارم . و دیگر انقدراحمق نیستم که فکر
کنم این بار آخر
است و دیگر پروانه خواهم شد . ولی همه ی رمق ام را می گیرد این
دگردیسی های پی در پی . می دانید که همه ی لاروها هم بعد از پوست
اندازی پروانه نمی شوند ؟ بعضی ها می شوند زنبور . بعضی ها مثل
آن کرم های سفید گیلاس می شوند مگس . بعضی هم می شوند سوسک سیاه
( راسته ی coleoptera را می گویم نه سوسری
های معروف به سوسک حمام ). همه ی وحشت ام این است که بعد از
تحمل این همه درد دست آخر بشوم مگس !
این چند جمله ی آخر
را برای تو می نویسم فقط . ببخش با اینکه گفته ای دیگر نشانی از
تو ندهم در این وبلاگ . فقط می خواهم بگویم که من هنوز بر این
جمله باور دارم که نمی توان دوبار از یک رودخانه عبور کرد . چون
بار دوم نه تو دیگر همان آدمی و نه رودخانه همان رودخانه
. این رود خانه
ی متلاطم و پریشان را فراموش کن . این رودخانه به این زودی ها سر
آرام گرفتن ندارد . تو را هم غرق می کند در خود . فراموش اش کن
تا تنها وجدان اش کمی آرام بگیرد . فراموش اش کن...
|
Thursday, March 10, 2005 |
بچرخ تا بچرخیم !
از
آنجایی که من پا قدم ام بسیار خوب است و هر کس از راه می رسد به
جایی دعوت ام می کند ، یکی به آغوش اسلام و دیگری به پیوستن به
حزب کمنیست کارگری ... آشنایی هم مدتی پیش دعوتمان کرد به آغوش
گرم و نرم آنارکوفمنیسم و شرط قبول لبیک مان را
هم گذاشته است برداشتن سانسور از این نظر خواهی فکسنی . جدن
برایم شده است مایه ی خنده این کامنت دونی . باشد . سانسور را
هم بر می داریم .
انگار همه چیز این نوشته ها سر جایش است و فقط کامنت دونی اش است
که سانسور می شود . باشد
هیچ نظری را پاک نمی کنم حتی نظرات
18 سال به بالا را ! ولی اگر پس فردا باغ وحشی راه افتاد که
اداره اش از عهده ام خارج شد من نمی ایستم اینجا بلیطی بفروشم .
گفته باشم از پیش. باشد . بگذار ما هم کمی ژست روشنفکری و
آزاد منشی به خود بگیریم . شاید بهمان آمد . آهای جماعت
سادیست و مازو خیست که حالتان از من و نوشته هایم و این دماغ
سربالایم به هم می خورد و باز هم با این پشتکار و بی وقفه اینجا
را می خوانید و با پشتکاری بیشتر فحش ها و متلک ها و مزه های بی
ربط و با ربط به سویمان می پرانید ، بشتابید که غفلت موجب
پشیمانی ست . آهای پسرک های تازه بالغ حشری که منتظرید جایی
از خودم بنویسم و شما کنجکاو از اینکه سایز کمر و سینه و باسن ام
چقدر است و یا خرج ام را از کدام راه حلال ! در می آورم هی نظر
بگذارید و خفن بودنتان را به رخ بکشید. بشتابید . آهای کسانی
که صابون ام به تنتان خورده و بد جور نیش و زخم خورده
اید و احیانا چه در حقیقت و چه در مجاز ایگنور شده اید ! اگر تشت
آب سرد پیدا نکردید که در آن بنشینید نظرخواهی اینجا باز است تا
دماغتان ، دلتان و هر جای دیگرتان که سوخته است را خنک کند .
در ضمن ، اسم و رسم و آدرس هم ندادید مهم نیست . اتفاقا این
طور که در تاریکی می ایستید و سنگ پرتاب می کنید بهتر است . چهره
هاتان در نور حتما حال به هم زن تر از این حرف هاست .
|
Monday, February 28, 2005 |
واق واق واق
در
هم شکستن هر آنچه تو ، آقای انتلکتوال ، در ذهنت ساخته بودی برای
من کار یک ثانیه بود . فقط یک ثانیه نه بیشتر . نه از سر
لجبازی کودکانه بود و نه غدی احمقانه . قدرت نمایی بود شاید .
قدرت نمایی ... فقط خواستم حالی ات کنم این دخترک کم سن و سال
و ناز و گوگولی (از دید تو البته ) ، نه مرعوب دانش ات می شود
و نه مارک و اتیکت
های رنگ و وارنگی که از خود آویزان کرده ای و القاب چند سیلابی
که دیگران پشت و جلوی اسمت ردیف می کنند و تو با شنیدنشان کله
قند در دلت آب می شود . حالا هی جان بکن و از نردبام
همه ی کتاب هایی که تا امروز از فوکو و هگل و کانت و اسپینوزا
خوانده ای بالا برو تا بتوانی از آن بالا ، به این دخترک که با
ظاهری معصوم به تو گوش می دهد ، نگاه کنی ! بی آنکه بدانی چقدر
این نگاه از بالایت برایش تهوع آور است . در هم شکستن تو برای
من کار یک ثانیه بود نه بیشتر ولی برای تو شاید چندی بیشتر طول
بکشد تا بفهمی این دخترک معصوم و ناز و گوگولی ( از دید تو البته
) هنوز انقدر بی عرضه نشده است که نتواند هر آنچه می خواهد زیر
پاهایش له کند و یا شاید از نو بسازد و دوباره و صدباره و هزار
باره خراب کند . شما که باید بهتر از من بدانی آقای روشنفکر
دون ژوان ، گربه ی ملوسی که بر زانو ها تان نشسته بود اگر تا
امروز چنگی نمی زد برای این نبود که ناخن نداشت یا چنگ زدن بلد
نبود . شاید داشت انتظار می کشید تا وقت اش برسد . وقت اش
...
Posted by golnaz at 17:16
|
Wednesday, February 23,
2005 |
من تب دارم
لاک
قرمز می زنم به ناخن های دست و پایم . هوس است دیگر . از این
قرمز های جیغ . تو اگر کنارم بودی حتمن ازم رو بر می گرداندی و
با سگرمه های درهم
می گفتی دست و پایت شبیه دست و پای جنده ها شده است . و من مثل
همیشه به فکر فرو می رفتم که دست و پای جنده ها چه شکلی باید
باشد و انقدر غرق می شدم که یادم برود از تو بپرسم اصلا مگر تا امروز دست
و پای جنده ها را دیده ای ؟ اصلن مگر کسی دست و پای جنده ها را
می بیند ؟ اصلن مگر به جز یک وجب پایین تنه شان کسی جای دیگرشان
را می بیند ؟ اصلن
مگر کسی جنده ها را می بیند ؟ اصلن کسی وجودشان را می بیند ؟
روحشان را ، چهره شان را ، دستانشان را و پاهایشان را ؟ کسی غم
چشم هایشان را می بیند ؟ دردشان را چطور ؟ گریه هاشان را چه طور
؟ مرگ شان ؟ اصلن کسی مرگ جنده ها را می بیند؟ کسی می داند جنده
ها چگونه می میرند ؟ کسی می داند ؟ کسی می بیند ؟ واقعن اگر کسی
می دید . اگر کسی پیدا می شد که ببیند . اگر... بگذریم
... لاک قرمز می زنم به ناخن های دست و پایم . هوس است دیگر .
از این قرمز های جیغ . وان را پر از آب داغ می کنم و کف . در وان
پر از کف و آب داغ دراز می کشم . انگار که این وان را درست برای
قامت من ساخته اند . انگشتان دست ها را با آن ناخن های قرمز جیغ
روی سینه گره می کنم . دوست دارم فکر کنم که در تابوت ام خوابیده
ام . تابوت سفید و داغ و کف آلود . پاهایم را به دیواره اش تکه
می دهم و تا آنجا بالا می آورم که بتوانم انگشتان پاهایم را با آن
ناخن های قرمز جیغ ببینم . حالا کاملن برای مردن آماده ام . حالت
ایده آل مردن برای من همین است . برهنه ، غرق در کف و آب داغ و
دست و پایی با ناخن های قرمز جیغ که شبیه به دست و پای جنده هاست
. لاک قرمز می زنم به ناخن های دست و پایم . هوس است دیگر .
از این قرمز های جیغ . تو اگر کنارم بودی
...
Posted by golnaz at 15:20
|
Monday, February 21, 2005 |
بازسازی
این
ایمیل را خیلی وقت پیش گرفتم . حیف ام آمد شما نبینیدش . خواستم
بگویم اگر یک روز اینجا را باز کردید و شکل و شمایلی جینگیلی
مستون دیدید زیاد تعجب نکنید و بدانید که قضیه از کجا آب می خورد
!
موضوع : يک مسيونر از
سرزمين لاتلند
بنام لات
اينتنرنتي عباس پارتيزان وايرج گلي
ضمن عرض سلام حضور
شوما "خدمتتون عرض شود که ما تخصصمون در امر بازسازي و مرمت
مناطق *فمينيستي جنگي* و آسيب ديده ست و به همين جهت از طرف
سازمان لاتهاي متحد مستقر در سرزمين پرشکوه لاتلند"مامور شديم
بياييم خدمتتون که اگه موافق باشيد اون سيم خاردارهاي مناطق
فوقاني سايت شوما رو جمع آوري کنيم و جاش واستون از اين
گلها بکاريم و ما بين گلها هم واستون تعداد کثيري جوجه زرد
قرار بديم و از اين صوبت ها... چون الان خيلي وقته که جنگ جهاني
لاتي فمينيستي دوم" در ژاپون به پايان رسيده و ميگن فمينيستها يه
جورايي" به پيروزي رسيدن و برگشتن سر خونه زندگي شون !!! رو همين
حساب درست نيست که منطقه وسايت شوما همينجوري توي حال وهواي جنگ
و خشونت باقي بمونه !!!... البته لازم به ذکره که رنگ
جوجه ها يه امر اختياريه که بستگي به سليقه شوما داره اما
اگه به توصيه هاي مشاوره اي ما که رو رنگ زرد تاکيد
داريم"گوش بديد ضرر نميکنيد چون همه ش شديدا
منفعته......لاکردار اين رنگ زرد دل آدم رو بد جوري شاد ميکنه!!!
گرفتيد چي شد؟ با نثار درودهاي بي پايان
لاتي
از طرف
مهندس شاپور طلا (متخصص در زمينه بازسازي مناطق
جنگی)
پی نوشت : بالاخره
جناب شاپور طلا لوگوی صلح آمیز من را ساختن . اینجا
ببینیدش . چطوره ؟ جایگزین لوگوی خشن و جنگی بالا بکنم یا نه
؟
Posted by golnaz at 23:33
|
Friday, February 18, 2005 |
نفس کش !
شاید
، گاهی ، کسی باید پیدا شود ، آینه ای تمام قد جلوی رویت قرار
دهد تا خود را خوب در آن ببینی و بفهمی که کجا ایستاده ای . شاید
، گاهی ، کسی باید پیدا شود تا به تو جایگاه بادکنکی ات را یاد
آوری کند و بگوید که اگر آن موجی که 2 خرداد سال 76 آمد و هر خس
و خاشاکی را بر دوش اش نشاند ، حساب و کتابی داشت تو آنجایی
نبودی که امروز هستی . شاید ، آن زمان با علم به این موضوع ،
بدانی که نه درپله ی ارزش گزاری برانسان ها و باورهایشان هستی و
نه بر مسند قضاوت . شاید خطوط و حد و حدودت پر رنگ تر به
چشم ات آیند و ببینی که هرگز در آن جایگاهی نیستی که بخواهی مرا
و باور مرا تحقیر کنی یا به نقد بکشی و آنگاه با مغز اندازه ی
نخود ات به این نتیجه برسی که خواهرت ، هم او که در 18 سالگی با
خواستگار و با قدرت تصمیم گیری ای در حد گوسفند ، ازدواج کرده و
در 19 سالگی بچه ای از سینه اش آویزان ، تاب می خورده ، از من
خوشبخت تر و خوشحال تر است . از من که عصبی ام و داد می کشم و
غصه ی هر اتفاقی را که در هر گوشه ای از دنیا می افتد می
خورم . تازه شوهر و بچه هم ندارم ! در مورد خوشحالی و
خوشبختی خواهر تو من چیزی ندارم بگویم . او باید هم که خوشحال
باشد وقتی معیار و مقیاس خوشبختی اش تا این حد کوچک است . درست
اندازه ی مغز نخودی تو . خواهرت قورمه سبزی اش که جا می افتد
لبخند به لبش می نشیند . بچه اش که دندان در می آورد نفس راحتی
از ته دل می کشد . هر بار که شوهرش را راضی از رختخواب بیرون می
فرستد خوشحال می شود گیریم که حتی معنی لغوی ارگاسم را هم نمی
داند . خواهر تو ذهن اش را درگیر و خسته ی حمله ی نظامی امریکا و
جنگ اسرائیل و فلسطین نمی کند . نمیداند در آفریقا هر روز چند
کودک از ایدز می میرند و در هند از گرسنگی و در ایران از سرمای
زمستان . ندیده است و نمی داند . به کارش هم نمی آید . او همین
که بداند امسال چه رنگی رنگ سال است و چه مدل مویی مد روز برایش
کافی است . برای او موفقیت یعنی کم کردن سایز کمر و کوچک کردن
باسن که رضایت مردش را به دنبال دارد . او باید هم خوشحال باشد و
خوشبخت . اما خوشبختی من از درک تو و امثال تو خارج است .
راست اش را بخواهی جرات ندارم بگویم خوشبخت ام . نمی دانم آیا من
حق دارم خوشبخت باشم وقتی در عراق و افغانستان و دروازه غار
کودکان می میرند ؟ آیا من حق دارم تنهایی و برای خودم خوشبخت
باشم ؟ آیا خوشبختی فردی عادلانه است یا اصلن ممکن است یا
خوشبختی باید که همگانی باشد ؟ این سوال ها رهایم نمی کند و جرات
مرا برای انکه هوار بکشم من خوشبت ام تحلیل می برد . با این
وجود من از آنچه که هستم راضی ام . زیرا من ، انتخاب خودم
است نه تحمیلی جامعه . نمی توانی بفهمی وقتی می گویم من
چه احساس غروری می کنم . من خوشحالم که این شانس را داشتم که
خودم باشم و گردن پیش عرف و قانون شفاهی و هنجار جامعه خم نکنم .
خوشحال ام همه ی آن چرا که خواهر تو و هزاران دختر دیگر در این
جامعه ی سنتی و تا ریشه استبداد زده با ضرب و زور ازدواج به دست
می آورند خارج از ازدواج و چارچوب های کلیشه ای اش داشته ام .
خوشحالم دنیایی را
دیدم و تجربیاتی را در کشکول ام انباشتم که کمتر دختری به
سن من حتی جسارت دیدن خواب اش را دارد . خوشحالم که انقدر برای
شعور ام و فردیت
ام احترام قایل اند که کافی است اراده کنم و ساعتی بعد هر جای
دنیا باشم که می خواهم . بم ، تبت ، سریلانکا ، بورکینافاسو
... دیگر خیلی وقت
است که برای کار هایم از هیچ احدی اجازه نمی گیرم و فقط اطلاع می
دهم . بهایش را هم می پردازم هر روز و هر لحظه و به هر شکل
ممکن . غصه می خورم ، گریه می کنم ، داد می کشم ، تنها می شوم .
اما شکایتی ندارم و راضی ام و خوشحال . من همین ام که می بینی با
همه ی وجودم . مرا می بینی ؟ انتظار ندارم با آن مغز اندازه
ی نخود ات چیز زیادی از این نوشته بفهمی . مثل بسیاری چیز های
دیگر که تو از درک شان عاجزی . شاید فقط می خواستم به خودم یاد
آوری کنم که من انتخاب من است و به تو بگویم می دانم
چه در پشت سرم بلغور کرده ای . راجع به خیالبافی هایت هم در مورد
احساس من نسبت به خود شنیده ام . تنها از ته دل قهقهه زدم و به
این همه اعتماد به نفسی که یکباره در وجودت تلنبار کرده ای غبطه
خوردم . حقیقتا شما در خانه آینه ی تمام قد ندارید که در آن
نگاهی به خود بیندازید ؟ واقعا چنین است ؟... گاهی با خود می
اندیشم ، اگر واقعن خدایی وجود داشته باشد ، حتمن آدم های احمق
را خیلی دوست می داشته است . برای همین هم است که به تولید انبوه
شان رسانده است . اگر واقعن وجود داشته باشد احتمالا
کمی در مورد بعد زمان و مکان اشتباه کرده است وگرنه نمی بایست تو
را این همه با تاخیر و در این هزاره و دوران به دنیا می فرستاده
است .
پی نوشت : این نوشته مخاطب خاص دارد . لطفا همه
ی فعالین سیاسی ! با ته مایه ی مذهبی و با ادعای روشنفکری دینی !
که خواهر خوشبختی
دارند که در 18 سالگی با خواستگار و با قدرت
تصمیم گیری ای در حد گوسفند ازدواج کرده و در 19 ساگی بچه
ای آویزان از سینه اش تاب می خورده است ، به خود نگیرند
.
پس از پی نوشت : گزارشی در باره ی ازدواج در بم را
می توانید اینجا و تحت
این عنوان بخوانید :
در
پس آمار و ارقام مسرت بخش ازدواج در بم
Posted by golnaz at 21:23
|
Thursday, February 17,
2005 |
من خوب هستم
این
روز ها حسابی سرخوش ام . گاهی خودم هم تعجب می کنم از این سر کیف
بودنم . برای همین هم است که دائم دنبال دلیل اش می گردم . شاید
یکی از دلایل اش نمره های خوب ترم پیش ام باشد . دیگر داشت باورم
می شد که من از پس این درس و دانشگاه بر نمی آیم . حالا می
بینم خرخون بودن هم گاهی می چسبد . با گیتارم آشتی کرده ام .
بغل اش می کنم و محکم می چسبانم اش به سینه ام . قول می دهم دیگر
دنیا هم بر سرم خراب شود به او کم محلی نکنم . به هر بهانه ای که
می خواهد باشد . او هم
انقدر بزرگوار است که به دل نگرفته باشد . خودش را رها می
کند در آغوشم و عشق بازی بی وقفه مان آغاز می شود . با تو هم
کنار آمده ام . با اینکه دیگر کنارم نباشی . دیگر ازتو دلگیر
نیستم . فقط گاهی دلتنگ ات می شوم . قبول کن کمی سخت است ، وقتی
همه ی کافه ها و رستوران ها و کوچه پس کوچه ها و سربالایی و
سرپایینی های این شهر برایم یاد آور توست . ای کاش این شهر انقدر
کوچک نبود تا بوی تو را در همه جایش جا دهد . ای کاش من و تو
انقدر ولگرد نبودیم که بر هر سوراخ این شهر سرک بکشیم و برای خود
خاطره ای دست و پا کنیم . ای کاش در صفحه ی اول بسیاری از کتاب
هایم نام تو نوشته نشده بود با دست خطی کج ومعوج و با جمله ای
شبیه این : برای گلناز خوبم ! برای عزیز ترین ام ! برای
گلنازی ! برای... با همه ی این دلتنگی ها هنوز هم باور
دارم که تصمیم درستی گرفته ام (گرفته ایم ؟) من سیندرلا نبودم که
در خانه بنشینم تا تو بیایی و لنگه کفش بلورین پایم کنی . زیبای
خفته هم نبودم که هزار سال در تخت دراز بکشم تا بوسه ات بیدارم
کند . ( راستی چرا این دختران کارتونی تا این حد منفعل اند ؟ عق
!!! من که ترجیح می دهم خر شرک باشم تا سیندرلا ! ) فکر می کنم همیشه
کارهای خیلی مهم تری وجود دارد که من باید انجام دهم که
معشوقه بودن یا زن زندگی بودن یکی از آنها نیست . اینکه 90 درصد
وجودم متعلق به کسی باشد و 10 درصد از آن را بگذارم برای زندگی
خودم و دغدغه هایی که رهایم نمی کند . برایم سخت بود و نا ممکن .
نمی توانستم قول چیزی را بدهم که یقین داشتم از پس آن بر
نمی آیم . نمی خواستم زندگی تو را هم پا در هوا بگذارم . نمی شد
. نمی توانستم ... فقط نمی دانم چرا زود تر نفهمیدم (
نفهمیدیم ؟ ) آخر چطور دونفر آدم تا این حد بی ربط می توانند
انقدر طولانی مدت با هم ربط داشته باشند ؟ اسم اش را عشق می
گذاری ؟ من که می گذارم سهل انگاری . مثل بچه ی نا خواسته ای که
ازسر سهل انگاری زن و مردی نطفه می بندد ... بس است ! برویم
صفحه ی بعد ؟
این برف و یخبندان روزهای اخیر حسابی کانون
خانوادگی ما را گرم کرده است . پدرم پایش شکسته و خانه نشین شده
و ما هم بسی خوشحالیم که کپلی مان تا یک ماه سرکار نمی رود و
کنارمان است . تنها بدی اش این است که پایش را گچ آبی گرفته اند
و نمی شود رویش یادگاری نوشت . آقای گچ گیر خرفت خیال کرده
است دیوار اتاق است که آبی باشد !
Posted by golnaz at 11:51
|
Wednesday, February 16,
2005 |
|
|
|
|
بم 4
گزارشی راجع به وضع زنان در بم
نوشتم که می توانید اینجا بخوانیدش تحت این
عنوان :
وضعیت
زنان بم از هر زلزله و فاجعه ای نگران کننده تر
است
من گزارشگر حرفه ای نیستم . اصلن رشته ی تحصیلی
ام هیچ ربطی به این فضولی ها و سرک کشیدن هایم به هر سوراخی ندارد .
اگر ایرادی می بینید به کم تجربگی من و بزرگواری خود ببخشید
.
در مورد تصمیم مان در مورد کودکان بم . راستش
من گمان نمی کردم انقدر استقبال و کار انقدر بزرگ شود . فکر می
کردم نهایتا 10 نفر شویم و 4 کودک را سرپرستی کنیم . برای همین
الان کمی دستپاچه شده ام . فعلا فقط می خواهیم ببینیم چند
نفر 100% قول همکاری می دهند . بعد باید به چند گروه و NGO
سر بزنیم و راهنمایی بگیریم . یکسر هم باید بروم بهزیستی
بم . یکی از همکارانم اواسط اسفند از بم برمی گردد و کمک
راهنمایی ام خواهد کرد . برای همین فعلا هیچ شماره حسابی در کار
نیست و انقدر نگویید به کجا پول را بریزیم . ای کاش می دانستید
که چقدر از این بخش کار ( بخش مالی ) وحشت زده ام .
در ضمن بچه هایی که ما قرار است
سرپرستی شان کنیم قیم دارند . یعنی پدر و مادرشان را در زلزله از
دست داده اند ولی یکی از اقوام مثلا دایی یا عمو یا پدر
بزرگ حضانت کودک را پذیرفته اند و با توجه به اینکه
معمولا قیم ها رسیدگی لازم را به بچه ها نمی کنند ما می
خواهیم دست به کار شویم . در مورد اینکه آیا مطمئن هستیم که پول
به دست بچه ها می رسد و خرج منقل و وافور قیم ها نمی شود باید
بگویم که هر چند وقت یکبار یکنفر از ما به بم رفته و به بچه ها
سر می زند و از وضعیت شان با خبر می شود .
جایی ( فکر کنم در نظر خواهی مهشید ) دیدم که شخصی گفته
بود آمار کودکان بی سرپرست در بم خیلی کمتر از این حرف هاست .
راستش را بخواهید من چندان به آمار بهزیستی و کلا آمار دولتی
اطمینان ندارم . فقط همین را بگویم که تنها یکی از NGO های
فعال در بم ( ستاد احیا ، موسس اش آقای خسرو منصوریان از فعالین
ملی مذهبی است ) تا کنون 106 کودک بی سرپرست را شناسایی کرده که
نزد قیم ها زندگی می کنند ولی فقط توانسته 41 کودک را تحت پوشش
قرار بدهد و با پرداخت مستمری و انجام خدمات مددکاری به بستگان و
نزدیکان کودک آنها را قادر به حضانت بچه ها نموده است . همین
دیگه ! حالا کار ها که درست شد خودم خبرتان می کنم .
پی نوشت : من مشکل پسورد و هاست ام حل
شد . باز هم می توانید ایمیل ها را به همان آدرس گوشه ی
وبلاگ بفرستید .
پس از پی نوشت : به سلامتی گویا هک
مان کرده اند . به آفلاین ها و پی ام هایی که ممکن است از ID من
دریافت کنید توجه نکنید . اگر هم از این آدرس golie_1982@yhoo.com ایمیلی
دریافت کردید بازش نکنید .
Posted by golnaz at 12:50
|
Monday, February 14, 2005 |
بم 3
همه ی ترس ام این است که با رفع
گیجی حافظه ام هم از هر آنچه دیده ام خالی شود . برای همین سعی
می کنم همه را در همین حال بنویسم حتی اگر نوشته هایم
شلخته به نظر بیایند . در بم روزهایی بود که از زن بودنم
دچار وحشت می شدم . وقتی می شنیدم همه ی ارزش من در آن شهر بین
20 تا 70 هزار تومان است و چه راحت ربوده و خرید
و فروش می شوم . تنم لرزید وفتی از زنی شنیدم که در شهرشان (
زابل ) من را ، دختری مثل من را ، با 3 بز معاوضه می کنند
. آن وقت بود که همه ی خوانده ها و شنیده ها و ادعا هایم و هر آنچه هستم جلوی
چشمم پودر شد و به زمین ریخت . من در آن شهر فقط و فقط سوژه ی
جنسی بودم . یاد شهرنوش پارسی پور می افتادم و
طوبا و معنای شب اش . آنجا که وقتی طوبا به
خانم شازده گفت می خواهد با پای پیاده از این زیارتکده به آن
زیارتکده برود و خانم شازده پاسخ داد : " خانم جان ، زن مهره
ی سوراخ است، فورا
نخ اش می کنند " ...و من معنی این جمله را و معنی مهره ی
سوراخ را با همه ی وجود در بم حس کردم. پچ پچ های مدام در
مورد تجاوز و دخترربایی مو را بر تنم راست می کرد . مردم از
آمبولانس های پر از زنان مجروحی می گفتند که همان روزهای بعد از
زلزله شهر را به قصد کرمان ترک کرد و برای همیشه ناپدید شدند .
از مادران و دخترانی که از سر آوار ها ربوده می شدند و سر از
دوبی و پاکستان در می آوردند . از دعوای طایفه ها می گفتند
که شعله اش دامن زنان را می گیرد . نقاص گردن کلفتی مردان طایفه
را دختران پس می دهند وقتی وجودشان و زنانگی شان به تاراج می رود
. من از زن بودن ام وحشت می کردم و از مرد بودن آن دیگران
عقم می نشست . قصه ها و ماجراهای عاشقانه هم زیاد شنیدم . عشق
بین امداد گران و دختران بمی که عموما عاقبت خنده داری داشتند .
مردی که به شهرش باز می گشت و دختری که می ماند و با قطره اشکی
آویزان از چشم ،
هی آه می کشید .
با وجود همه ی گیر و گره های روانی که زنان بم دچارش هستند کمتر کسی
به روان پزشک و روان شناس مراجعه می کند . البته حق هم دارند .
زنی با طعنه می گفت : اوایل پیش روانپزشک می رفتم . از تهران
آمده بود . به من که شوهر و بچه هایم را با دست خودم دفن کرده
بودم می گفت چشمانت را ببند و خیال کن کنار دریا قدم می زنی
! در عوض آرایشگاه های زنانه برای زنان بم کارکرد
جلسات گروه درمانی را دارند . دور هم جمع می شوند بدون آنکه کاری
داشته باشند و درد دل می کنند . معمولا بدون مراجعه به پزشک دارو
مصرف می کنند و گاهی از همان به کودکان شان هم می دهند
.
از خشونت و بد رفتاری همسرانشان گله دارند که
مرگ فرزندان را بهانه ی اعتیاد می کنند و اعتیاد را بهانه ی کتک
زدن . مرگ فرزندان را و یائسگی زن را بهانه می کنند برای ازدواج
مجدد . چند همسری بعد از زلزله در شهر بسیار زیاد شده که این خود
به تنهایی درد است اما سوزش اصلی آنجاست که زنان هم با ازدواج
مجدد همسر به بهانه ی بچه دار شدن کنار آمده اند و حق مردشان می دانند
که بخواهد به هر شکل و شیوه ای نسل برجسته اش ادامه پیدا کند .
زنان هم خود پذیرفته اند که چیزی بیش از ابزارتولید مثل و ارضای
جنسی مردان نیستند و همین کار را هزار بار دشوار تر می کند
. ...
گفتنی باز هم هست . من حس و حال نوشتشان را
ندارم . عکس خواهم گذاشت که گویا تر است . من باز هم به آن شهر
متروک باز خواهم گشت . ( احتمالا بعد از عید ) باز هم به عنوان
مهره ی سوراخ و به ارزش سه بز دیده خواهم شد و از زن بودنم وحشت
خواهم کرد و از مرد بودن آن دیگران عقم خواهد نشست . امیدی به
ساخته شدن شهر و آدم بزرگانش ندارم . تنها انگیزه ام کودکان
آفتاب سوخته ایست که با دمپایی لنگه به لنگه در خاک و خل می دوند
و زمین می خورند و گریه می کنند و کسی نیست که خاک سر زانو هاشان
را بتکاند و زخم شان را بشوید . من باز خواهم گشت ...
Posted by golnaz at 01:07
|
Wednesday, February 09,
2005 |
بم 2
وضعیت
کودکان در بم واقعا اسفناک است . حتی بهزیستی آمار دقیقی از
کودکان بی سرپرست ندارد . کودکانی که به قیم هایشان سپرده
شده اند شدیدا تحت فشار و بدرفتاری هستند با وجود اینکه بهزیستی
ادعا می کند که هر دوماه یکبار به قیم ها سر می زند و از وضعیت
کودک با خبر می شود و به مشکلاتشان رسیدگی می کند . خانم صدیقه
سام نژاد مددکار و مشاور خانواده در بهزیستی بم می گویند بیشترین
بد رفتاری نسبت به کودکانی که نزد قیم هایشان زندگی می کنند بی
توجهی به وضع تحصیلشان است . بیشتر کوکانی که نزد قیم ها زندگی
می کنند ترک تحصیل کرده اند . بر طبق گفته ی ایشان بیشترین سو
استفاده از کودکان ، سو استفاده از املاک و مستقلات به جا مانده
از خانواده است و پولی که به کودک ارث رسیده است .
خشونت خانگی و بد رفتاری
با کودکان از سوی قیم ها از جمله معضلاتی است که به آن اشاره می
شود . خانم سام نژاد شدیدا منکر سو استفاده ی جنسی از کودکان از
سوی قیم ها می شوند و می گویند آماری در این مورد به دست بهزیستی
نرسیده است . با این وجود بر اساس مشاهدات خود فکر می کنم
بیشترین بدرفتاری که با کودکان می شود سو استفاده ی جنسی از سوی
قیم ها است . در همان اردوگاهی که ما ساکن بودیم ، چند کانکس آن
سو تر ، دختر نوجوانی از پدرش باردار شده بود . از آن خانواده
تنها همین پدر و دختر باقی مانده بودند و پدر ، قیم و تنها تکه
گاه دخترک 13 ساله بود . مردک بی خیال حتی حاضر به سقط جنین هم
نیست . با موارد بسیاری از سو استفاده ی عمو از برادر زاده و
دایی از خواهر زاده مواجه شدم . متاسفانه کودکی که مورد سو
استفاده ی جنسی قرار می گیرد به دلایل مختلف مشکل اش را بیان نمی
کند . در یکی از مهدکودک های یکی از ان جی او ها مربیان با پسر 5
ساله ای مواجه می شوند که نا آرام است و نمی تواند روی صندلی اش
بنشیند . بعد از معاینه ی پزشکی متوجه می شوند که کودک مورد
تجاوز قیم اش ( دایی اش ) قرار گرفته است . با وجود موارد چنین
باز هم بهزیستی ادعا می کند که هیچ آماری در مورد سو استفاده ی
جنسی ندارد و همچنان بدون تحقیق و بررسی کودکان را مثل نخود و
لوبیا بین قیم ها تقسیم می کند و کوچکترین سرکشی و بازرسی ای از
خانواده ای که کودک را به سرپرستی قبول کرده به عمل نمی آورد
.
از ان جی او های فعال در بم در زمینه ی کودکان
می توان از انجمن حمایت از حقوق کودکان ( که من هم یکی از
اعضایش هستم ) ، خیریه ی مادر و کودک ( که تقریبا نیمه
تعطیل است ) و ان جی او سیب ( موسس اش آقای فریبزر
رییس دانا است ) نام برد . پیش از این ان جی اوی دیگری تحت
نام شکوفه های بم به مدیرت آقای ژیوار در بم فعال بود که
آن زمان که بهزیستی هیچ آماری از کودکان بی سرپرست در دست نداشت
آقای ژیوار 250 کودک را تحت پوشش قرار داده بود . متاسفانه به
دلایل سیاسی ان جی او ی شکوفه های بم را منحل کرده و آقای ژیوار
نیز بم را ترک کردند . ( گویا ژیوار از جمله دانشجویان بازداشت
شده پس از حادثه ی 18 تیر 78 بوده است)
از خانم سام نژاد شرایط فرزند خواندگی از می
پرسم . شرایط را بدین گونه توضیح می دهند : خانواده های
متقاضی باید وضع مالی قابل قبول داشته باشند و یک سوم از اموال
را به نام کودک تحت سرپرستی خود کنند . سن متقاضیان نباید بالا
تر از 45 سال باشد . نباید بچه ی دیگری داشته باشند و برای پذیرش
بچه باید 8 سال عدم باروری و نامه ی پزشک مبنی بر اینکه امکان
باروری وجود ندارد ارائه کنند .تا کنون 15000 درخواست برای فرزند
خواندگی به بهزیستی بم فرستاده شده که در نوبت بررسی قرار دارند
.
کسانی که شرایط ذکر شده را برای فرزند پذیری
ندارند می توانند به شکل دیگر کودکان را تحت پوشش قرار دهند . آن
هم بدین صورت است که کودک نزد قیم اش می ماند ولی زیر نظر و
کنترل شخصی که او را به فرزند خواندگی پذیرفته است و هر ماه پولی
به حساب کودک ریخته می شود . یکی از اشخاصی که چنین کاری را
انجام داده شخصی به نام آقای فریور است که در امریکا زندگی می
کند و 700 کودک را در بم تحت پوشش قرار داده است و در ایران
برایشان حسابی باز کرده و ماهیانه مبلغی واریز می کند . تا زمانی
که کودکان به سن 18 سالگی نرسیده اند کسی حق برداشت از حساب شان
را ندارد .
قرار بر این است که
گروهی تشکیل دهیم و تعدادی از کودکان بم را تحت سرپرستی بگیریم و
ماهیانه پولی برای خرج تحصیل و پوشاک و خوراک شان پرداخت کنیم .
تا آنجا که من پرس و جو کردم با ماهیانه 30 الی 40 هزار تومان می
توان مایحتاج یک کودک در بم را فراهم کرد . خودم هم قبول کرده ام
که هر چند ماه به بچه ها سربزنم و از رسیدن پول به دستشان و
شرایط زندگی و امنیت شان مطمئن شوم . می دانم ممکن است کارمان
شبیه رفتار های خیرمآبانه و بورژوا منشانه باشد . ولی فعلا همین
به مغز ناقص من می رسد . اگر رفقا در پی بسیج توده ها جهت انقلاب
پرولتاریایی هستند قدم پیش بگذارند . فقط بد نیست برای اینکه کمی
با خلق قهرمان آشنا شوند سری به بم و زاهدان و جیرفت و... بزنند
. از توی کافه و باشگاه بیلیارد و سونای خشک که نمی توان انقلاب
سرخ را رهبری کرد جانم ! اگر کسی مایل است در این
زمینه کمک کند ( سرپرستی کودکان را می گویم نه انقلاب سرخ ) و یا
ایده ای دارد و یا به هر شکل دیگر می توانند با یکی از این ان جی
او هایی که گفتم همکاری کند حتمن به من ایمیل بزند .
پی نوشت : من یک گیج بازی
خنده آور در آورده ام و بر اثر این گیج بازی قادر به چک کردن میل
باکس ام نیستم . حتی وارد کنترل پنل ام هم نمی توانم بشوم . حتی
عکس هایم را نمی توانم آپ لود کنم . لطفا تا اطلاع ثانوی ایمیل
هایتان را به این آدرس بفرستید : golnazm
@ gmail .com اگر در این مدت ایمیلی
برایم فرستاده اید و در گرفتن جواب اش عجله دارید دوباره به همین
آدرس برایم بفرستید .
پس از پی نوشت : برای آپ
لود عکس ها فعلا مهمان ایشان شده ایم . حالا کی
جوابمان کند فقط حضرت مارکس داند و بس !
Posted by golnaz at 19:46
|
Tuesday, February 08,
2005 |
بم 1
صبح از خواب بیدار می شوم .
چشمانم را باز نمی کنم . هنوز خیال می کنم در کانکس هستم . چشمم
را که باز می کنم آبی چشم نواز دیوار ها نوازش ام می کند و نفس
عمیقی می کشم . من بر گشته ام به اتاق آبی خودم . رفته بودم
بم . چرایش را بعدا که گزارش ها و نوشته هایم را جمع و جور کردم
می گویم . امید به هر گونه تغییر و باز سازی در بم همانقدر پوچ و
خیالی است که سراب های دایما روبه رو در جاده ی کرمان و زاهدان .
انگار تازه یک ماه پیش زلزله آمده است . هنوز بعضی از خیابان ها
در برخی از محله ها مثل سیاه خانه ، عرب خانه ، سید طاهر الدین و
سنگستان خاک بر داری نشده
چون استخوان های پوسیده ی زیر آوار کسی را نداشتند که
بیرونشان بکشد .
سه روز اول را در هتل ارگ جدید
ماندیم و بعد منتقل شدیم به کانکس انجمن در اردوگاه امام خمینی .
وضع اردوگاه ها افتضاح است . شب ها بوی تریاک سلطنت می کند . اعتیاد
در شهر بیداد می کند . زن و مرد و کودک هم نمی شناسد . حتی مگس
های شهر هم همگی نشئه اند ! بحث تریک و جنس اش و قیمت اش (
کیلویی 490 تومان ) بحث شیرین داخل تاکسی هاست . دومین باری که
تاکسی سوار شدیم راننده ی خوش مرام اش تکه ای بهمان تعارف کرد و
ما برای اولین بار چشممان به جمال افیون روشن شد . گفت اگر اهلش
هستید منقل و وافور هم در منزل دارم و مهمان ما باشید و ما هم از
آنجایی که خیلی بی چشم و رو هستیم مهمان نوازی ایشان را رد کردیم
! در عوض الکل سخت و گران گیر می آید .
بر عکس خیابان های تهران که به
هر پس کوچه ای وارد شوی کارگری می بینی که آجری را بالا می
اندازد و ساختمانی می سازد به ندرت جایی را در بم دیدم که کسی
مشغول ساخت و ساز باشد . مردم به زندگی کم خرج و بی دردسر در
کانکس ها خو کرده اند . ماشین های مدل بالایی که کنار کانکس ها
پارک بود حکایت از وضع مالی خوبشان می کرد . می گویند منتظر وامی
هستند که قرار است دولت بدهد .
آدم ربایی ، تجاوز و سرقت
مسلحانه از حوادث عادی شهر است . البته همه ی جنایات را بر گردن
جیرفتی ها و بلوچ ها می اندازند که بعد از زلزله وارد شهر شده
اند . روزنامه ی ندای بم _ تنها روزنامه ی محلی شهر بم _ پر است
از اخبار دختر ربایی . البته بدون ذکر نام و نشانی از خانواده ی
دختر . معمولا هم کسی پیگیر قضیه نمی شود . دختری که ربوده می
شود بیش از هرچیز موجب سرافکندگی مردان با غیرت !!! خانواده است
. همان بهتر که هرگز پیدا نشود . وضع بهداشتی اردوگاه ها
اسفناک است . حمام و دستشویی درست و حسابی وجود ندارد . فاضلاب
ها بالا می زند . کسی هم عین خیال اش نیست . ان جی او ی ما حمام
و دستشویی بیرون کانکس ساخته بود . حتی برای دستشویی رفتن هم
امنیت نداشتیم و شب ها دو ، سه نفر با هم بیرون می رفتیم و دو
نفر بیرون پشت در کشیک می کشیدند ! در همه ی این مدت فقط دوبار
حمام رفتم . ( با عرض شرمندگی ) دفعه ی دوم همان حمام صحرایی بود
با طول و عرضی اندازه ی کیوسک تلفن بدون هیچ روشنایی ( یک ربعی
طول کشید تا چشمم به تاریکی عادت کند ) و چاهک عمیق و بدون
درپوشی در وسط اش
که باید در همان تاریکی مواظب می بودم داخل اش نیفتم ! موقع لباس پوشیدن به
قدری مستصل شده بودم که به سرم زد همانطور با حوله بپرم بیرون و
تا کانکس بدوم . ( پر واضح است که این تصمیم هرگز عملی نشد
)
وضع زنان و کودکان بم از هر
فاجعه و زلزله ای غم انگیز تر است . چند تایی گزارش در مورد فحشا
، ازدواج ، بهداشت
روان و وضع کودکان نوشته ام که منتظرم از گیجی خارج شوم و ویرایش
شان کنم . راست اش هنوز گیج و منگ هستم و تصاویر از جلوی چشمم
کنار نمی رود . فکر می کردم داغون تر از این حرف ها شوم ولی هنوز
و همچنان توانسته ام مشاعرم را حفظ کنم . همه ی تلاش ام را می
کنم که عاقل بمانم . یا دست کم از این که هستم دیوانه تر نشوم .
همه ی تلاش ام را می کنم . تنها به خودم قول می دهم ...
Posted by golnaz at 21:20
|
Wednesday, January 26,
2005 |
ذره بین
هیجان
انگیز ترین وسیله ی پدر بزرگ روی میز کارش ، ذره بین خیلی بزرگی
بود که نمی دانم
الان کجا گم گور
شده است .7- 8 ساله که بودم همه ی کیف من این بود سر
ظهر شود و همه به
خواب روند . آنوقت روی پنجه ی پا خود را به اتاق کار پدربزرگ می
رساندم و بی اجازه ذره بین سنگین اش را کش می رفتم و از پنچره می
پریدم تو حیاط در اندشت آن خانه ی جادویی . ساعت ها مورچه ای را
زیرش نگه می داشتم و با شگفتی نگاهش می کردم . ساعت ها لارو نرم
و سرد حشره ای را می گذاشتم زیرش و به حرکت محتویات بدنش ، زیر
پوست نازکش نگاه می کردم _ آن زمان روحم هم خبر نداشت که روزی
فرا می رسد که باید راسته و خانواده ی همه ی این حشرات و فرم
لارو هایشان و سیکل زندگی شان را یاد بگیرم _ احساس خوش آیندی
داشتم . کشف یک موجود ، تماشای دقیق تمام سلول های بدن اش و تلاش
برای سر در آوردن از آنچه وجودش را می سازد . حالا خوب می دانم
که بر خلاف من آن مورچه و یا آن لارو سبز حشره هیچ حس خوش آیندی
در آن لحظات نداشته است . این را درست زمانی فمیدم که
دیدم خود رفته ام زیر ذره بین آدم های دیگر ، به پشت خوابیده ام
و از این زیر چشم هایشان را می بینم که چه طور سفیدی شان غول آسا
می شود و با قیافه های متعجب نگاهم می کنند . وای ! آن لحظه که می پندارند
به کشف جدیدی در مورد ام رسیده اند چهره هاشان واقعا دیدنی است .
ترکیبی از چهره ی ملانصرالدین و انیشتن ! بله ، می دانم سیر
زندگی ام زیر ذره بین بسیاری است . حتی بسیاری از نزدیکانم .
نزدیک ترین دوستان و نزدیک ترین افراد خانواده ام . می دانم که
بلا استثنا همگی هم منتظرند . منتظرند که زمین بخورم و دیگر از
جا بلند نشوم تا تئوری های کلی و کلیشه ای و صد من یک غازشان
درست از آب در آید . که آن زمان با افتخار با پنس از زیر ذره بین
بلندم کنند و لای پنبه بگذارند و به دنیا نشانم دهند و با غرور
فریاد بزنند : ببینید . خوب نگاه کنید که عاقبت این دختر که
هیچ وقت ، حتی هنگام خواب ، شمشیرش را زمین نگذاشت چه شد .
ببینید . خوب نگاه کنید عاقبت دن کیشوت قصه ی ما را که با شمشیر
چوبی به جنگ آسیاب های بادی رفته بود ... خوب نگاهش کنید .
ببینید این ماهی سیاه کوچولو را که انقدر خلاف جریان آب شنا کرد
که همه ی رمق اش را از دست داد و آخر سر موج بزرگی جسم خسته اش
را از رودخانه به بیرون پرتاب کرد و روی سنگ های کنار رودخانه
انقدر تقلا کرد که مرد . خوب نگاه کنید . ببینید که چه کثیف و
متعفن هم مرد . روی سنگ های سرد . خونین و لجن آلود . خوب نگاه
اش کنید ... شاید برای همین است که هر بار که زمین می خورم
صدایش را در نمی آورم . آهسته بلند می شوم . این سو و آن سویم را
نگاه می کنم . خاک سر زانو هایم را می تکانم و لنگان لنگان به
راهم می روم . مبادا کسی ببیند . مبادا چهل سال دیگر قصه ی عبرت
آموزم را برای کوچک تر ها تعریف کنند که : آری ننه جان ، روزی
روزگاری در این فامیل پر زاد و ولد دختر وحشی و کله خری وجود
داشت که می اندیشد می تواند کاری کند کارستان ، و به انبار کتان فقر
کبریتی زند و به
عریانی پایان بخشد ... ولی کور خوانده
بود . عاقبت هم دیوانه شد و خانه ی ابدی اش خیابان های سرد و دود
زده ی شهر ... هی رفقا ! می شود لطفا آن ذره بین قطور را
از روی من بردارید . آزارم می دهد . مظطرب ام می کند . خواهش می
کنم . هرگاه کم آوردم خودم خبرتان خواهم کرد و سرخوش و سرمست
خواهید شد . زمین هم که بخورم صدایش بلند می شود و هیچ کدام بی
اطلاع از این دنیا نمی روید . خاطرتان جمع باشد ...
پی
نوشت : چه خوب است که حد اقل تو هستی . فقط تو برایم مانده ای
. چریک باز نشسته ی من . میان همه ی این آدم های ذره بین به دست
فقط تویی که راحتم گذاشته ای و همین شکل که هستم وجودم را
پذیرفته ای و دوست داری . اگر راهم را قبول نداری و همراهم نیستی
دیگر سنگ جلوی پایم نمی اندازی و جفت پا نمی گیری . چریک کپلی
باز نشسته ی من . پدر من . پدر کپلی من ...
Posted by golnaz at 11:20
|
Saturday, January 22,
2005 |
نمی دانی ...
می
دانی ؟ چندان با صداقت جفت و جور نیست که انسانی را ( اگر بتوان
مرا نامید ) برای آن ویژگی هایی که فقط خاص خودش است انتخاب
کنی و بعد از | | |