|
Sunday, December 25, 2005 |
سكوت
تنها
گناه تو اين بود كه معناي سكوت زنانه را نمي دانستي در
واژه نامه ي مردانه ات سكوت زن يعني ادا و عشوه يعني حجب
و حيا يعني نجابت در لغت نامه ي من اما سكوت زن يعني
بغض و كينه يعني خشم و نفرت يعني شايد روزي براي خريد
بسته اي سيگار رفته و هرگز بر نگردم
تو نخواستي معناي
اين سكوت را بفهمي واژه نامه ي خود را ورق زدي آسان تر بود
كه قهوه ات را سر بكشي و فكر كني با كسي بحثم شده
است همكلاسي يا همكار و همه چيز با بوسه اي با
خوشي تمام مي شود
تنها اگر تكه اي از سكوت ام شنيده مي
شد سكوتي از جنس سياهچاله هاي فضايي به همان ژرفي به
همان تاريكي و ترسناكي آن وقت مي فهميدي كه چرا ماه هاست براي
خريد بسته اي سيگار رفته و هنوز بر نگشته ام شايد آن
وقت مي فهميدي كه همه ي راه ها به اتاق خواب ختم نمي
شود
|
Wednesday, December 14,
2005 |
زنانه
لعنتي...
پريشان
بودم از جنس
ِهمان پريشاني ِ تاخير عادت ماهانه ديگر
باورم شده بود كه بيمارم كه مرض ِ مزمن ِ مردانه ي " گريه
ممنوع " گرفته ام
همه ي پريشاني هايم اما پريد همين
حالا با لغزش ِ قطره اي شور شور تر از همه ي گريه هاي
عمرم
و حالا خيالم راحت است از جنس ِ همان راحتي ِ
خيال كه با خون و درد همراه است !
|
Wednesday, October 19,
2005 |
...
آن سو اتاقِ نا
مرتب غرق در تاریکی و خالی از تو این سو دستی که
همیشه می لرزد با ناخن های آبی و تکرار 8 عدد و بوق
آزاد آن سو زنگ گوشخراشی که می پیچد خود را به دیوار
های اتاقِ خالی از تو می کوبد و چرتِ گربه ها را برهم می
زند این سو دستِ
لرزان با ناخن های آبی خسته می شود از تکرار شماره و
بوق آزاد آن سو اتاقی که منتظر است صدای تو
جایگزین گوشخراش ِ زنگ ها شود این سو صاحب دست های
لرزان با خود می گوید صدای تو بالاخره بوق آزاد را
خفه خواهد کرد
|
Friday, October 14, 2005 |
سوسری ِ قهوه ای
هی ! سوسکِ حمام سوسری ِ
قهوه ای رنگ در شگفتم چرا انسان ها از تو بیزارند زنها
با دیدن ات جیغ
می کشند مردها شجاع می شوند و دنبال لنگه دمپایی می
گردند اما من می دانم که تو بی آزاری پاهایت زبر است و
سبک از رویم که رد می شوی تنها قلقلکم می
دهی اما پاهای آن دیگران سرد است و زمخت رد نمی
شوند آنقدر می مانند تا زیر سنگینی شان له شوم می
گویند تو پلی
فاژی یعنی همه چیز خوار حتی جنازه ی هم نوع ات را می
خوری و با مدفوع انسان ها عشق می کنی می گویند تو آلوده
ای به من بگویید این روزها کیست که آلوده نیست
؟ کیست که همنوع اش را نمی درد ؟ و کیست که روزی هزار بار به گه
خوردن نمی افتد ؟
|
Saturday, October 08,
2005 |
...
بی
اجازه ی بزرگ تر ها عاشق تو شدم و فریاد
زدم بی آنکه شرم ِسرخ روی گونه هایم بماسد
سرم را
بالا گرفتم زل زدم در نگاه های غرق ِ غضب و فریاد زدم :
نه !
زن کنار تو می ماند گیرم که در هیچ دفتر
خانه ای ثبت نشده باشد روز ها و شب ها را با تو رنگ
می زند بی آنکه مرد عبا پوشی در کار باشد و گل چیدن و گلاب
آوردنی
زن خود را با سکه های
طلا نمی شمرد
از حریر و تور سفید و ناخن مصنوعی ِ قرمز بیزار است لاک
آبی می زند موهایش همیشه کوتاه
است تو را دوست دارد و زندگی را
راحت
اش بگذارید همین !
|
Friday, May 27, 2005 |
...
پایان
هر عشقبازی هرزه ی کوچک با شگفتی می نوازد شانه هایت
: _ بالهایت را در کدامین آسمان ، صاعقه به آتش کشیده
است؟
|
Wednesday, May 25, 2005 |
شلاق
شلاق
هوا را می درد می نشیند روی کتف هایم پلک هایم را به هم
فشار می دهم این بار که فشار از پلک هایم برداشته می شود
از سینه هایم
خون می چکد و ازنگاه تو اشک _ آتش نگاهت
می سوزاندم ! شلاق دوباره به هوا می رود _ و اشک های تو
خاموش اش نخواهد کرد ! شلاق از دستت رها می شود کدام یک
بیشتر درد کشیده است من یا تو ؟
|
Thursday, March 17, 2005 |
استفراغ
عاشقانه
هایت را که بر صورت ام بالا می آوری دلم آشوب می
شود نه از حجم سنگین و متعفن کلمات که همانطور نجویده و
هضم نشده بالا آمده ، به سر و رویم می پاشد و از موهایم می
چکد که هر چه می سایم پاک نمی شود از صورت ام . آشوب می
شود دلم وقتی تلنگری در گوشم می گوید صدای تمامی
مردان به گاه گفتن " دوستت دارم " چقدر شبیه است به
هم همان لحن کشدار همان لرزش های عصبی و همان نفس های
عمیق قبل و بعد اش قبل و بعد از بالا آوردن عاشقانه
هایشان و به گاه گفتن " دوستت دارم "
|
Tuesday, January 25, 2005 |
پودر های رنگ و وارنگ
پودر
های رنگ و وارنگ را دوست دارم جعبه ی جادویی سایه هایم را می
گویم آخر کمک ام می کنند تا خودم را خود واقعی ام
را پشت رنگ های شادشان قایم کنم
پودر های
آبی و بنفش و نقره ای را پشت پلک هایم می نشانم و گل بهی
را روی گونه هایم
هر روز هر روز صبح از لحظه ای
که بیدار می شوم کار من همین است که چشم های پف کرده از
گریه های شب قبل را با پودرهای آبی و بنفش و نقره ای بیارایم
و به گریه هایم رنگ دگر ببخشم آبی و بنفش و نقره
ای
این بازی را تازه آموخته ام که همه ی درد ها را می
توان زیر پودر های رنگ و وارنگ پنهان کرد حتی جای زخمی
کهنه و جای
پنجه ی همه ی این روز ها و جای لگد همه ی این سال ها
غم هایم رنگ آبی و بنفش و نقره ای و گل بهی به خود
می گیرند و دیگر به چشم خودم هم نمی آیند دختر رنگ و
وارنگی در آینه ساده دلانه به من می خندد تو هم که دیگر از پشت این
همه رنگ دردم را نمی بینی نمی فهمی و با لبخندی چندش آور
، نگاهی هرزه
به صورت آبی و بنفش و نقره ای و گل بهی ام می اندازی و
دستی به آن اندام مایه ی افتخار تاریخی ات می کشی و می گویی
: آه ، چه هوس انگیز شده ای !
ساعتی
دیگر از آن دختر رنگ و وارنگ ، تنها رنگین کمانی بر
سپیدی بالش باقی خواهد ماند و لاشه ای بی رنگ در آغوش تو
! وحشت نکن ...
Posted by golnaz at 00:06
|
Monday, January 24, 2005 |
جشن
در
این برهوت بی نهایت به زانو افتاده ام و جان می کنم کفتارها
قهقه زنان گردم می رقصند و لاشخورها بالای سرم می
چرخند می دانم بوی خون به این سو کشید
ستشان هر
یک به این امید که پاره ای از گوشت تنم را در دهان مزه مزه
کنند
اینجا زنی دارد می میرد و کفتار ها و
لاشخور ها رقصان و چرخان در گوش اش عاشقانه هاشان را می
سرایند !
Posted by golnaz at 00:59
|
Wednesday, January 12,
2005 |
شاهزاده ی اسب سوار
"دوستت می دارم تو زین پس از آن منی تنها از آن من از
امروز همه ی دنیا را با چشمان من خواهی دید و همه ی صدا
ها را با گوش های من خواهی شنید اگرهم نیازی به فکر کردن
داشته باشی با مغز من فکر خواهی کرد زیرا که من دوستت می
دارم و تو زین پس از آن منی "
شاهزاده ی اسب سوار چنین
گفت غافل از آنکه در همان گاه دخترک قصه ی ما رویای
بهترین های دنیا را می دید و غرق در افکار ممنوعه
بود شاهزاده ی اسب سوار نمی دانست قفس طلایی بازوانش
تا چه حد برای دخترک تنگ است شاهزاده ی اسب سوار خبر
نداشت که تنها می تواند مالک حجمی از خون و گوشت
باشد تنها خون و گوشت ...
Posted by golnaz at 21:57
|
Wednesday, January 05,
2005 |
خود زنی !
برای
او که خوب می داند چه می
گویم ... _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
پشت
پلک هایم خطی سیاه و کلفت می کشم تا نزدیک ابروها
چشمانم گیرا می شوند و اسیر خط کلفت وسیاه مبادا
کمی دورتر و آن سو تر را ببینند خوب نگاهم کن من
روشنفکرم در
کافه ای که در آن بوی روشنفکری تا چند
روز حتی لباس های زیرم را معطر می کند می نشینم و
هرآنچه کتاب روشنفکری تا امروز خوانده ام و هرآنچه فیلم
روشنفکری تا امروز دیده ام نجویده و هضم نشده بالا می
آورم
البته کسی نمی داند دلم اسیر پالتوی
تازه ی دختر خاله ام است و لک زده ی یک شب تا صبح وراجی
در مورد پایین تنه ها و بالا تنه های زنان و
مردان این دور و بر کسی نمی داند که دستان من هرچقدر
هم در عطرهای
گران قیمت غرق شوند همچنان بوی قورمه سبزی مادر
بزرگم را می دهند کسی نمی داند تو هم باور کن که من
روشنفکرم خواهش می کنم ...
Posted by golnaz at 12:11
|
Saturday, November 27,
2004 |
مرد روز هاي باراني
من
مرد روز هاي
باراني ام را گم كرده ام نمي دانم لابه لاي عطر كدام دسته گل
نرگس يا در كدام يك از چاله هاي پر آب اين شهر مرد روز هاي
باراني ام را جا گذاشته ام !
پشت قفسه ي كتاب هاي خاك
گرفته يا لابه
لاي چين و چروك ملافه ها كه از بويت رها نمي شوند
نمي دانم...
شايد هم پشت آينه كنارسنجاق سر
صورتي كه روزي بر موهايم مي نشاندم ...
موهايم را
چيده ام آنچنان
كه ديگر هيچ سنجاقي اسيرش نشود و تو را مرد روز هاي
باراني را فقط
شيطان مي داند در كدام كوچه پس كوچه ي اين شهر خاكستري گم
كرده ام !
اگر صدايم را مي شنوي زود تر خود را
برسان امروز باران مي باريد و من سخت دلتنگت هستم
...
Posted by golnaz at 23:29
|
Saturday, November 20,
2004 |
...
" تو را از دست داده ام " و هزار بار از روي اين جمله مي
نويسم تا باورم شود كه تو را از دست داده ام
.
Posted by golnaz at 10:08
|
Wednesday, November 17,
2004 |
باروري
بالشم را
زير پيراهن جاي مي دهم و در خلسه ي باروري ام
غرق مي شوم در آينه زني پي
معجزه ي زنانه اش مي گردد اما فقط وحشت صورتش را رنگ
مي زند وقتي به كودك اش مي انديشد و به خاكي كه در آن مي
رويد و به هوايي كه بوي لاشه ي آزادي مي دهد
درختي در
من پا نمي گيرد نه ، نمي گذارم ! وقتي
خيالم ايمن نيست كه
درخت من مامن كبوتر خواهد شد يا از درون خواهد
پوسيد يا مثل خود هنوز به بار ننشسته از زانو قطع
خواهد شد !
Posted by golnaz at 23:11
|
Thursday, October 28,
2004 |
پايان
اشتباه
نكن گور اين عشق هزار سال پيش كنده شده بود من و تو
همه ي اين سالها چه خنده آور سرگرم بزك كردن جنازه اش بوديم
!
Posted by golnaz at 19:44
|
Tuesday, October 12, 2004 |
تو آزادي
يادت
نرود تو آزادي آنقدر آزاد كه مي تواني بين مردن و تاب
خوردن بر سر دار يا مردن با ضربه هاي تيز سنگريزه و تا
گردن در خاك فرو رفته يكي را انتخاب كني تو آزادي تو
آزادي تو آزادي ممنونشان باش
!
* تقديم به همه ي عاطفه ها ، كبري ها ، افسانه ها ،
فاطمه ها ..... نفر بعدي چه كسي ست ؟
|
Sunday, October 10, 2004 |
تنفس پوستي
تنفس پوستي يعني
آن هنگام كه بي صدا و با فاصله كنارم دراز مي كشي و
همه ي ياخته هاي پوست من همه ي اتم ها ي بوي تنت را مي بلعند
بوي تنت مستقيم به خونم مي رود و هر اتم از آن سوار
يك گلبول قرمز مي شود و در همه ي تنم مي چرخد آنقدر كه
بوي تو را مي گيرم تنفس پوستي يعني اين !
Posted by golnaz at 00:52
|
Thursday, September 30,
2004 |
هنوز
هنوز
كه هنوزه بعد از هزار سال صدايم كه مي كني دلم هري مي
ريزد و كف اتاق پر از تيله هاي قرمز مي شود
حتي به
اسم خود حسودي مي كنم وقتي روي لبان باريك و كم رنگت قدم
مي زند بعد هم سوار بر كبوتر صدايت نرم و سبك به
هوا پرتاب مي شود تا با شنيدنش دلم هري
بريزد
هنوز كه هنوزه صدايم كه مي كني انگار يك نفر
درهاي اين اتاق را محكم به هم مي كوبد وكف اتاق پر از خرده
شيشه ها ي قرمز مي شود كه تيزي شان دستانم را نمي برد
Posted by golnaz at 21:33
|
Tuesday, September 28,
2004 |
تاول
مهم نيست
! مسابقه اي هم در
كار نباشد ، باز هم تو برنده
اي . وقتي كه بودنت تنها بهانه براي پا برهنه دويدن
هاي من است ميان اين بيابان خشك بي
درخت . باور
نمي كني ؟ به تاول هايم
نگاهي بينداز .
Posted by golnaz at 20:55
|
Wednesday, July 07, 2004 |
در ستايش 18 تير
مي نويسم
در ستايش خون ماسيده بر ديوار و بر كتاب و در ستايش
فرياد معلق در هوا و سياهي شب
مي نويسم
در ستايش بغض آن هنگام كه بي تاب خود را به ديواره ي
حنجره مي كوبد و در ستايش اشك وقتي در كاسه ي چشم لب پر مي
زند
مي نويسم
از تير ماه سلطنت زنجير و چاقو و گلوله و دهان هاي كف
آورده و چشماني كه مي سوزد و خشمي كه از آسمان مي بارد
مي
نويسم از
او و نازك بدنش وقتي زير لگد كبود مي شد و زنانگي اش
كه به تاراج مي رفت و مخمل صدايش كه تنها در پنج
دقيقه خاموش شد خاموش !
مي نويسم
از عزت از احمد از زيبا و همه ي آنها كه
پاهايشان را روي آسفالت داغ جاي
گذاشتند و بالهايشان را در آسمان و ديگر هرگز باز نگشتند
مي نويسم از تير ماه وقتي كه از نيمه گذشته بود
...
|
Monday, June 14, 2004 |
افسوس
افسوس ! در يقه گيري اين كوچه ها و خيابان
ها من همچنان همان ضعيفه ي كوچك اندام و كوته فكرم
. هم او كه نبايد حرف بزند جز از هايلايت و رژلب
. نبايد بينديشد جز به ابرويي كه چه زود در مي آيد و
تلفني كه از صبح زنگ نخورده . هم او كه نبايد فرياد كند
، جيغ بكشد جز با لوندي هم او كه فقط گاهي اجازه
دارد بي صدا سر بر بالش فرو برده تا سپيده گريه كند
.
Posted by golnaz at 12:40
|
Thursday, June 10, 2004 |
كولي
به جاي يك جفت بال سپيد روي شانه هايم يك كوله پشتي سنگين
مي خواهم و به جاي خاك معطر بهشت زير پاهايم يك جفت كتاني
سبك اي مردان مهربان زمين ! همه ي عسلها و انگورها و آرامش
بهشت ارزاني تان باد . من دلم مي خواهد كولي وار همه ي
دنيا را با پاي پياده و كوله پشتي اي پر از موسيقي و شكلات
تلخ بردوش بگردم در تاريك ترين قهوه خانه ها نفس
بكشم روي نيمكت پارك بخوابم و صبح با حركت حشره اي روي تنم
بيدار شوم . دوست دارم زير باران گريه كنم برقصم و بلند
ترين فرياد عمرم را بكشم و شب را در مسافر خانه اي درجه ي
سه با حمام و دستشويي مشترك ته راهرو آرام بگيرم ... و
بعد از هزار روز وقتي همه ي انسانها را و طبيعت را و
موسيقي را لمس كردم خسته و خاك آلوده به اتاق آبي ام در
طبقه ي دهم بازگردم و روي اين تخت خواب آهني كنار كتاب
هايم از خوشي بميرم .
Posted by golnaz at 01:24
|
Tuesday, May 25, 2004 |
حوا
نه
! من نمي توانستم حوا باشم . جامه ي حيا بر تنم زار مي زد
بعد ها هم هرگز شرمسار نشدم از برهنگي روحم و
هراسان از تيزي نگاه هاي تو مبادا خراشم دهند نه !
من نمي توانستم حوا باشم . گاز اول را هم خودت به سيب زدي
...
Posted by golnaz at 23:05
|
Tuesday, May 11, 2004 |
تنهايي
نه فقط از تنهايي و دست هاي ليز و لزجش حلقه به دور
بازو ها يم ، كه من ذره ذره له مي شوم زير سنگيني اين بار
بر دوشم .
مي شنوم ، صداي گريه ي استخوان هايم كه
خرد مي شوند .
شايد فقط حمال ثانيه ها باشم ، اما تنها
دلخوشي ام اين روزها بالش خيسي است كه هنوز بوي تو را
مي دهد .
Posted by golnaz at 23:31
|
Tuesday, April 20, 2004 |
ماهي
حيف
! مثل ماهي سر مي خوري از آغوشم . حالا من مانده ام
و دست هايي كه بوي تو را گرفته اند .
Posted by golnaz at 19:45
|
Thursday, April 15, 2004 |
ناخن ها
ناخن
هايم هي مي شكنند و گيتارم تكيه برديوار خاك مي
خورد و خاكستر افسوس ! تو هم ديگر حتي به خوابم نمي آيي
.
Posted by golnaz at 18:22
|
Sunday, April 11, 2004 |
كبوتر
كبوتر بر لبه ي
پنجره آرام گرفته و تو در آغوش
من ميان
بازوانم تو كه خواب مي
روي كبوتر پر مي كشد
و در آسمان گم مي
شود .
Posted by golnaz at 23:31
|
Wednesday, March 31, 2004 |
دلتنگ
تو دلت براي من تنگ شده من براي خودم . ديشب خواب
ديدم سگي با من حرف مي زند .
Posted by golnaz at 11:32
|
Saturday, March 06, 2004 |
كشتزار
كشتزار تو نبوده ام هيچگاه هر چند هميشه آن طور كه
مايلي بر من وارد مي شوي . و آن هنگام كه دستان مردانه
اي موم اندامم و موم افكارم را شكل مي داد من از
هلال ما ه آويزان تاب مي خوردم تاب و همه ي كشتزار هاي
سرسبز دنيا جولانگاه ذهن من بود . و همه ي دريا ها زير
پاهايم و تو پسر بچه ي ساده دل پا گرفته از خون و شيره
ام كلاه بر سرت رفت آن زمان كه سند جسمم را به نام خود
زدي . من هرگز كشتزار تو نبوده ام هرگز !
( 12
اسفند 1382 )
Posted by golnaz at 13:15
|
Saturday, February 28,
2004 |
آزادي
هرگز نخواستم از آن من باشي همچون گل سر مخملينم اسير
موهايم يا آن عروسك چشم آبي كه از آن من است اسير
چهارچوب فلزي...
نه قفسي زرين از احساس من ، كه
تنها آزادي زيبنده ي توست اي كه دستانت بوي نرگس مي دهد
.
Posted by golnaz at 22:27
|
Saturday, February 07,
2004 |
دنياي كاغذي
دنيايي كاغذي ساخته ام زير سقف اين اتاق آبي از برگ برگ
كتابهايم و چه ساده دلانه در سارتر و هگل غرق شده با
حافظ مي مي زنم . چه ابلهانه مي پندارم كه دنياي بيرون
هم از همين جنس است شايد فقط كمي محكم تر شايد
مقوايي
افسوس ! در يقه گيري اين كوچه ها و خيابان
ها من همچنان همان ضعيفه ي كوچك اندام و كوته فكرم
. هم او كه نبايد حرف بزند جز از هايلايت و رژلب
. نبايد بينديشد جز به ابرويي كه چه زود در مي آيد و
تلفني كه از صبح زنگ نخورده . هم او كه نبايد فرياد كند
، جيغ بكشد جز با لوندي هم او كه فقط گاهي اجازه
دارد بي صدا سر بر بالش فرو برده تا سپيده گريه كند
.
Posted by golnaz at 11:19
|
Tuesday, January 20, 2004 |
در من زني مي رويد
در من زني مي رويد قد مي كشد پنجه به آسمان مي
سايد و چشم به چشم خورشيد مي دوزد
در من زني مي
رويد عاشق مي شود بال در مي آورد پر مي كشد بارور مي
شود و خلق مي كند در من زني زير باران مي رقصد
در
من زني مي رويد نق مي زند بهانه مي گيرد لج مي كند و
زود گريه اش مي گيرد
در من زني مي رويد كه قانع مي
شود به نان خالي و گليم پاره و كاسه ي پر ز عشق و
بعد پشيمان مي شود
در من زني مي رويد و مي
انديشد به غذايي كه دير مي پزد به مردي كه هميشه دير
بر مي گردد به بچه هايي كه زود بزرگ مي شوند
در من
زني مي رويد زني مي بالد زني شكنجه مي بيند زني فرياد
مي كشد زني سنگسار مي شود زني آه مي كشد زني اعدام مي
شود
در من زني مي رويد قد مي كشد به سينه ي آسمان
بوسه مي زند و در آخر مي ايستد و ايستاده مي ميرد
.
( 7/ دي /1381 )
Posted by golnaz at 21:15
|
Saturday, December 20,
2003 |
نه فقط از تنهاييو دست
نه فقط از تنهايي و دست هاي ليز و لزجش حلقه به دور
بازو ها يم ، كه من ذره ذره له مي شوم زير سنگيني اين بار
بر دوشم .
مي شنوم ، صداي گريه ي استخوان هايم كه
خرد مي شوند .
شايد فقط حمال ثانيه ها باشم ، اما تنها
دلخوشي ام اين روزها بالش خيسي است كه هنوز بوي تو را
مي دهد .
Posted by golnaz at 22:21
|
Saturday, May 17, 2003 |
در خيال تو فرو رفتن تنها گريز من
است
در خيال تو فرو رفتن تنها گريز من است وقتي رگبار خشم و
كينه بر سرم فرود مي آيد وقتي خشمم در گلو خفه مي شود و
بغض ريا كار تر از آن است كه فرو شكند و اين خيال توست كه به
دادم مي رسد .
در خيال تو فرو رفتن تنها گريز من
است وقتي تاريكي دستش را به صورتم و تمام تنم مي
كشد وقتي جرات فرياد در من مي ميرد و تنها نگاهي مي
ماند ساكت و سرگردان در پي باريكه اي از نور و باز
هم خيال توست كه تاريكي را پس مي زند .
در خيال تو فرو
رفتن تنها گريز من است وقتي خسته و نا اميد به راهي كه از
آن مي آيي خيره مي شوم وقتي باد به صورتم سيلي مي زند و
موهايم را مي كشد و اشك بي ريا تر از آن است كه
نبارد ناگهان خيال تو از راه مي رسد و در خود غرقم مي
كند .
در خيال تو فرو رفتن تنها گريز من است تنها
گريز من .. تنها گريز ..
26/2/82
Posted by golnaz at 23:36
|
Tuesday, November 26,
2002 |
باران كه مي زند
عجب هوايي شده . سرد و نرم و باروني . مي شينم پشت پنجره و به
آسمون زل ميزنم . ديگه نه صداي داد و فريادي ، نه دودي نه بوي
گازوئيلي .فقط بوي بارون و صداي بارون. عاشق بارونم
.
باران كه مي زند روياي تو مرا با خود مي برد حسي
ميان وهم و وسوسه و غرق روزمرگي تو مي شوم در ميان چراها و
ناباوري هايت پرسه مي زنم نه آنچنان دوري كه فرياد قلبت را
نشنوم نه آنچنان نزديك كه مرا از روياهايت بيرون
بكشي
باران كه مي زند مي بينم در اين نزديكي شبدري
بر تپه اي مي رويد گنجشكي از شاخه اي مي پرد و اين خيال
توست كه مرا با خود مي برد و بي هدف رهايم ميكند
باران
كه مي زند من از ريسمان ممتد قطره ها آويزان مي شوم از اين
رشته به آن رشته مي دانم عاقبت به پنجره اي خواهم
رسيد كه تو در پشت آن نشسته اي و باران چشمهايت را پر
كرده چشماني كه پايانه ي سفر من هستند .
“ از خودم ! “
Posted by golnaz at 18:06
| |
| |
|
|
|
|
|
Recent Entries
Category Archives
Monthly Archives
Search
Credit
| |
|