|
Saturday, December 03,
2005 |
چپول هاي جهان، متفرق شويد!
امسال
هوا، سر ِ سازش داشت با ما. آفتاب پاييزي بود و كمتر از پيش سرد.
عده مان هم بيش از دو سه سال پيش. امامزاده طاهر كرج، گرد ِدو
سنگ سياه جمع مي شويم تا زنده نگه داريم نام دو عزيز را كه جان
را فداي قلم و انديشه و آزادي كردند. سياوش مختاري و فريبرز
رييس دانا سخنرانان هستند و برنامه گردانان. سيمين بانو هم با
شعرش و صداي لرزانش. ناصر زرفشان پيام فرستاده است و غمگين از
اين كه نتوانست در مراسم حاضر باشد. صفا پوينده دلگير است از عدم
پيگيري پرونده ي قتل هاي زنجيره اي و سيد علي صالحي شعري مي
خواند كه مخاطب اش صدام است و در واقع تمام ديكتاتور هاي زمانه و
منطقه. شعاري داده نمي شود در طي برنامه و پس از پايان ِ رسمي،
آقاي رييس دانا به جوانان مي سپارد ادامه ي برنامه را و آنان هم
گرد مزار حلقه مي زنند و سرود مي خوانند. حضور نيروهاي امنيتي
محسوس است اما كاري به كار جوانان ندارند. فكر مي كنم زشت
ترين كاري كه عزيزان سرود خوان كه قيافه هاشان عكس هاي جوانيِ
پدرم و عمويم و رفقايشان را مي ماند، با كلاه ها و ريش هاي يك
شكل كه تو گويي مسابقه گذاشته اند كه هر كدام بيشتر شبيه چه
گوارا شوند، اين بود كه وقتي عده اي داشتند سرود اي ايران را مي
خواندند پريدند و قطع كردند و سرود انترناسيونال را خواندند. كه
بعد هم اشخاص معلوم الحال آمدند و بلندگويي گذاشتند و شروع كردند
به پخش نوحه! از ديد من و از لحاظ فرمي ، رفتار رفقاي چپول مان (
كه به باور من بسياري شان آبروي چپ و ماركسيسم را برده اند با
اين عقب ماندگي شان) هيچ فرقي با رفتار بلندگو گذاران و نوحه پخش
كن ها نداشت. هر دو صداي مخالف را خفه كردند. من ناسيوناليست
نيستم. اين را فكر مي كنم همان رفقاي چه گوارا وَش هم مي دانند.
سال هاست كه سرود اي ايران هيچ حسي را در من بر نمي انگيزد و با
آن در هيچ كجا هم صدا نمي شوم. اين خاك سفله پرور را سر چشمه ي
هنر و مرز پر گوهر نمي دانم و فرياد نمي زنم سنگ ِ كوهت در و
گوهر است ( انگار خاك بقيه ي جاهاي دنيا پشگل ِ ماچه الاغ است !)
ارزش جان آدمي هم بالا تر از خاك است از ديد من. اما خواندن سرود
انترناسيونال را بر سر مزار مختاري و پوينده حقيقتن درك نمي كنم
آن هم وقتي ماجرا ، كل كل كردن با ديگران باشد. ديگراني كه از
خودِ ما هستند و با همان هدف به امامزاده طاهر آمده اند. يكي
از خانم هاي همكار و همراهمان كه در جواني چپ بوده ( و نه چپول)
و هنوز هم هست و به خاطر باورش 4 سال زندان و شكنجه را به جان
خريد ( و از هيچ كس هم طلب كار نيست ) با حيرت به ارنستو هاي
ورژن وطني نگاه مي كرد و با تاسف مي گفت : ما 30 سال پيش اين حرف
ها و اين حركات و اين قيافه ها را از خود در مي آورديم .
واي به حال اين ها
كه امروز تازه رسيده اند به نقطه اي كه ما 27 سال پيش بر آن
ايستاده بوديم !
عكس هاي علي قديمي
از مراسم ديروز گزارش
آشوب
|
Wednesday, November 23,
2005 |
گزارش هفتمين سالگرد فروهرها
مثل 7 سال گذشته، ديروز هم به ياد قربانيان قتل هاي زنجيره،
به خانه ي داريوش و پروانه فروهر رفتم . گزارشي نوشتم كه در تربيون فمنيستي گذاشتم. از
آنجايي كه فيلتر شده است و براي بسياري در داخل ايران قابل دسترس
نيست در وبلاگم هم مي گذارم اش .
*** درست
هفت سال پس از روزی كه شب پرستان و انسان ستيزان خون دو آزاده،
داريوش و پروانه فروهر را به زمين ريختند ، صد ها تن از كساني كه
هنوز حافظه ي تاريخي و
وجدان شان بيدار است، در منزل و مسلخ ايشان گرد آمده و
بغض در گلو و اشك در چشم ، سرود خوانان ياد اين دو جانباخته ي
آزادي را گرامي داشتند . در نخستين ساعات شروع مراسم ، حضور ناصر
زرافشان_وكيل ِدر بندِ قربانيان قتل هاي زنجيره اي_ شوري ميان
جمعيت برانگيخت و فرياد " درود بر زرافشان " بر آسمان برخواست و
دكتر زرافشان در پاسخ ابراز احساسات مردم گفتند : ممنون از محبت
همه . شانه ي نحيف من توانايي كشيدن اينهمه بار و محبت و مسئوليت
را ندارد. و باز هم اين جمعيت است كه فرياد مي زند " درود بر
فروهر، سلام بر زرافشان " و خواهان آزادي زندانيان سياسي
است و سرود اي
ايران است كه يك صدا خوانده مي شود. بعد راه باز مي شود و پرستوي
عزيز بر بلندي اي رفته با چشم گريان و صداي لبريز از غمي هفت
ساله چنين مي گويد : " با سلام در ابتدا از تمامي شما كه
اينجا گرد آمده ايد و تمامي آناني كه در طول اين هفت سال ياد و
نام داريوش و پروانه فروهر را گرامي داشتند و زبان اعتراض بر
جنايتي كه به آنان رفت گشودند سپاسگزاري مي كنم به ويژه از وكيل
سر سخت و عدالت جويمان ناصر زرافشان و روزنامه نگار مبارز اكبر
گنجي كه آزادي خويش فداي افشاي حقايق كرده . آغاز مي كنم
باسروده اي از عزيز مادرم پروانه فروهر:
اي
آفريدگار با من بگو كه زير رواق بلند تو آيا كسي هنوز يك
سينه آفتاب و يا يك ستاره دل در خود سراغ دارد ؟ با من
بگو كه اين شب تسخير ناپذير آيا چراغ دارد ؟ آيا هنوز رأفت
در خود
گريستن با كس مانده است ؟ با من بگو كه چيزي جز درد مانده
است ؟ با من بگو كه گوي بلورين چرخ تو آيا به قدر مردمك
چشم هاي ما با گريه آشناست ؟
هفت سال است كه سنگ فاجعه بر
دوش مي كشم. هفت سال است كه در لابه لاي هزاران شايعه و دروغ كه
به ما گفتند در جستجوي تكه هاي كوچك حقيقت مي گردم تا در كنار هم
بگذارمشان و شما را اي عزيز پدر، اي نازنين مادر، باز يابم . در
آخرين نفس هاي زندگي تان كه در اين خانه به سر آمد. چه كرديد در
حصار بسته ي اين خانه ؟ كدام شيئ حايل پيكر عزيزتان كرديد ؟ كجاي
اين خانه فريادتان به ديوار خورد ؟ زير دست هاي اين جماعت پليد
چگونه جان داديد ؟ در ميان اين جمع كه اينجايند، بسيارند
كساني كه در شب يكم آذر ماه، در سال 77 كه خبر قتل تان پيچيد، سر
از پا نشناخته به كوچه ي خانه تان آمده اند و اشك بهت و ناباوري بر
زمين اين كوچه ريخته اند. گاهي كه دير وقت به خانه مي آيم در
تاريكي و سكوت شب، انگار رد پاي درد اين جماعت و همهمه ي ضجه
آلود آن شب را مي شنوم كه در اين كوچه چنبر انداخته . از ميان
همهمه كه مي گذرم، در ِ خانه كه مي رسم، در كه باز مي شود، اين
پيكر زخم خورده تان است كه از اين خانه بيرون مي برند. من مي
مانم و تكرار اين تصوير تلخ در تاريكي شب كه محو مي شود در
آستانه ي قتلگاه شما. در آستانه ي خانه ي شما. در ِ خانه مي
بندم و در فاصله ي ابدي قدم هايم رد پاي شما بر سنگ فرش حياط مي
جويم. در آن آخرين شب زندگي تان كه پذيراي قاتلان خود شديد. روي
پله هاي حياط قامت بلند شما را مي جويم كه آغوش بر من مي گشاديد
و اينك انگار حسرت تلخ اين آغوش، چارچوبي ست براي ورود من به اين
خانه . در را كه باز مي كنم، آن صندلي خالي بر چشم هايم هردود مي
كشد. همان صندلي كه تو را اي قدر پدر، روي آن نشسته ديدم در
تصوير مرگت. همان صندلي كه قاتلان پيكر ِ تو را هنگام كوفتن ضربه
هاي دشته بر سينه ات بر روي آن رو به قبله چرخانده اند. تنها
نوار باريكي از پرچم ايران و چند قطره خون خشك شده از نشان از
اين آخرين حضور جسم توست. در اين خانه تنها ديگر از درون قاب
هاي عكس به من نگاه مي كنيد. به چشم هايتان خيره مي شوم، در
آرزوي سلامي، كلامي. چراغ كه خاموش مي كنم چشم هايتان هنوز باز
است و انگار از درون قاب هاي عكس بدرقه ام مي كنيد تا بالاي پله
ها، تا آن زمين خالي، تا آن فرش خونين كه پيكر بي جان تو عزيز
مادرم بر آن افتاده بود. در اين خانه من هميشه در تختي كنار اين
مسلخ، كنار مسلخ تو مي خوابم. در آرزوي ديدن روياهاي تو كه ديگر
نخواهي ديد.
اين مكان شريف كه امروز ما در آن گرد آمده ايم، آيينه ايست از
سرزمين مان كه خانه و مسلخ در هم آميخته. در جاي جاي اين خاك كه
خانه ي ماست و عزيز و بزرگ مي داريم اش، هزاران هزار قرباني ستم
خفته اند. نبض اين خاك با درد آنان مي زند. آنان كه در گور هاي
دسته جمعي و بي نشان دفن شده اند. آنان كه ريختن اشك بر مزارشان
بر مادران منع شد. آنان كه حتي سنگي بر مزارشان منع شد. آنان كه
طناب بر گلويشان كشيدند. آنان كه دشنه بر پيكرشان نشاندند. اين
خاك صبور، پاس مي دارد اين فرزندان خويش را
چون گنجينه اي در آغوش. تا آن روز موعود كه ما زندگان، همت و
غيرت يافتن يابيم. و ما بازماندگانِ قربانيان، ما كه زهر تلخ
هزاران دشنام در گلو داريم، ما كه عزيزانمان را در خلوت دل
هايمان، از روزي به روزي و از سالگرد به سالگرد ديگر مي كشيم،
چشم به راه آن روز موعوديم. و امروز، در اين هفتمين سالگرد
فاجعه، و در اين مكان شريف كه خانه و مسلخ است ، زنده داريم يادِ
يكايك قربانيان قتل هاي سياسي در ايران را. از ياد دكتر كاظم
سامي، تفضلي، برازنده، سعيدي سيرجاني، احمد مير اعلايي، زالزاده،
تا ياد پيروز دواني، مجيد شريف، حاجي زاده، ياد گلوي فشرده ي آن
شاعر بزرگ محمد مختاري، محمد جعفر پوينده، ياد بدن زخم خورده ي
زهرا كاظمي و ياد بزرگ داريوش و پروانه فروهر. ما اگرچه
سالهاست كه لب به اعتراض گشوده ايم و از عمق و ابعاد اين جنايت
ها و از شرم آوريِ اين تفكر و عملكرد اين تفكر ضد بشري در جامعه
مان گفته ايم اما در دور بسته اي از تكرار گرفتار آمده ايم بي
آنكه صاحبان زورگوي قدرت را ذره اي اعتناي ما باشد. ما در حصار
تنگي گير افتاده ايم. حصاري از دروغ، عوامفريبي و خشونت، كه فضاي
انسان بودن مان را تنگ مي كند و حصاري از ترس ها و ترديد هاي
خودمان. و اين حصار ها فاصله اي ميان بند هاي ما و رهايي شما كه
نه تنها در مرگ كه در زندگي تان رها زيستيد. عزيز پدر، نازنين
مادر، چه نيكبختيد كه زندگي و مرگتان همسو. مرگ پاياني ست . نقطه
اي كه در آخر خط نوشته ي زندگي مان مي نشيند. اما شما اي عزيز
پدر، اي نازنين مادر، حتي از اين حصار جستيد. زيرا كه مرگتان دست
مايه اي شد بس بزرگ براي تلاش در راه عدالت و آزادي. مرگ تان داغ
رسوايي بر آنان زد كه دشمن مي دانستندتان. آنان كه فرمان قتل تان
دادند. آنان رو سياه تاريخ اند و شما بيرقي در دست مردم رو به
آينده، رو به زندگي. و ما اگرچه هنوز توان
گفتن آنچه شما گفتيد نداريم، هنوز همت ِ چون شما بودن نداريم،
اما يادتان را چون عزيز ترين قصه ها زنده مي داريم. قصه هايي كه
بازگو مي شوند و از ما خاكيان فاصله مي گيرند و ما به مدد شما
قصه گونه ها، روزمرگي شكست ها و خرد شدن هايمان را تاب مي آوريم.
اميد به آينده مي بنديم و همت تلاش مي يابيم. ما اين دورانِ رخوت
را به مدد قصه گونه هايي چون شما سر مي كنيم تا با زندگي بسازيم
و ذره ذره زندگي را بسازيم. چند روز پيش اتفاقي همراه برادرم
به يك كارگاه كوچكِ ساخته هاي چوبي رفته بودم. در يكي از محله
هاي قديمي ِ اين شهر عزيزمان. در زير زمين مغازه استادكار ميان
سالي نشسته بود همراه شاگردش. برادرم كه نامش را روي برگه ي خريد
نوشت، ما را شناخت كه فرزند شماييم. روي پله ايستاده بودم كه
صدايم كرد. نگاهش را پرده ي اشك پوشانده بود و پرسيد : دخترش
هستي ؟ و بعد بالاي سرش تابلوي نقاشي اي را نشانمان داد كه خودش
به ياد شما دو عزيز، در سال 77 كشيده است . با دو درخت تناورِ
تبر خورده. او گفت : فروهر پدر ما بود. پدر سرزمين مان بود. و
دست مهر بر درخت ها كشيد. و من چه بسيار شنيده ام
چنين قصه هايي در رساي شما ، به ياد شما . به خانه كه مي آيم در
اين قتلگاه شما، به چشم هايتان در قاب هاي عكس خيره مي شوم و در
سكوتِ فكر خويش، اين قصه ها را بازگو مي كنم. اي كاش شنيده
باشيد. يادتان
همراه ايران، همواره زنده باد."
و باز سرود اي ايران است
كه طنين انداز مي شود
و سرود يار دبستاني و آفتاب كاران و مرغ سحر. ابتكار
جالبي امسال به كار برده بودند برگزار كنندگان مراسم و آن
انداختن تصاوير داريوش و پروانه با پروژكتور بر ديوار بلند روبه
روي حياط و اينك جمعيت يك صدا شعار مي دهند" ناصر زرافشان، وكيل
خلق ايران " "
فروهر، فروهر، راهت ادامه دارد " " زنداني سياسي آزاد
بايد گردد" " اي
قاتل ، ننگت باد " و " اي جلاد، ننگت باد" . پسر آيت الله
منتظري به نمايندگي از او در مراسم حاضر شده است . جمعيت دوره اش
مي كنند . به گاهِ رفتن اش شعار مي دهند " درود بر منتظري
". در همين حين و بين مي شنويم كه خانم شيرين عبادي هم به
خانه ي فروهر ها رسيده اند و شعارِ " درود بر عبادي " و " درود
بر اكبر گنچي " بالا مي گيرد. كم كم جمعيت عزم رفتن مي كنند .
خانه ي فروهر ها وقتي كه خالي از جمعيت است قلب را فشرده مي كند
. سر كوچه ي مرادي ، مامورين نيروي انتظامي ايستاده اند ولي عده
شان بسيار كمتر از ساعات آغازين مراسم است . در عوض اشخاصي
دوربين به دست كه ريش انبوه و شلوار خالي و اُوِر كت ها ي شان
هوار مي كشد كه از كدام گروه و دسته اند، به قصد ارعاب و پرونده
سازي در ميان مردم وول مي خورند و لنزها را بر چهره هاي افراد
زووم مي كنند. باز مي گرديم به كوچه پس كوچه هاي گردِ شب
نشسته ي اين شهر و ميان مردماني كه سالهاست فراموش كرده اند ،
هفت سال پيش ، يكم آذر ماه، تن دو انسان شريف چگونه دشنه آجين
شد.
حاشیه : برخی شعار های پراکنده نيز از این دست
بودند : مرگ بر استبداد، مرگ بر ديكتاتور درود بر پروانه،
سلام بر فروهر برابری، آزادی، خواست ملی ماست گنجی قهرمان،
آزاد باید گردد باطبی قهرمان، آزاد باید گردد رفراندم،
رفراندم، این است شعار مردم
|
Sunday, October 30, 2005 |
سرزمین موعود
1_وقتی
شنیدم اسراییلی ها از غره خارج شده اند و فلسطینی ها زین پس سر
زمینی دارند ، خوشحال شدم . گفتم دست کم خون راشل کوری پایمال
نشد . دختر 21 ساله ی امریکایی که در سال 2003 در برابر بولدوزر
های اسراییلی ایستاد تا خانه ی پزشکی در نوار غزه ویران نشود و
خود در زیر بولدوزر له شد . اما هنوز هم می بینم و می شنوم که در
غزه جنگ است و خمپاره انداز ها راه ها را ویران می کنند . در
اسراییل بمبگذاران انتحاری غیر نظامیان را می کشند . همه چیز به
همان منوال سابق است . باقی اخبار فقط دل خوش کنک . 2_من بمب
گذاران انتحاری را درک می کنم . البته تاییدشان نمی کنم . اما می
فهمم چه می شود انسانی اینگونه دست از جان می شوید و خود و انسان
های بی گناه دیگر را می کشد . دولت اسراییل فاشیست است و قلدر .
فلسطینی از کودکی تحقیر را با پوست خود حس می کند . خانه اش خراب
می شود . در خاک و خل بازی می کند . خاک و قلوه سنگ برای او
معنایی دیگر دارد . پدر و مادرش را می بیندکه پیش چشم اش کوچک می
شوند و خود وقتی پا می گیرد به تلافی همه ی تحقیری که یک عمر بر
دوش کشیده است می کشد و ویران می کند . این را منی که در کشوری
به عنوان شهروند درجه ی 3
شناخته می شوم ، زندگی می کنم و روزی نیست که به خاطر
جنسیت ام و فردیت ام تحقیر نشوم ، کاملا درک می کنم . 3_"
فلسطین را رها کن ، فکری به حال ما کن " یکی از بی معنا ترین و
دردناک ترین شعار هایی ست که این چند ساله باب شده است . نمی
دانم منظور از رها کردن فلسطین چیست . یعنی باید فراموش کرد
چندین هزار بی گناهی که همه این چند سال کشته شدند ؟ و بی خیال
همه ی آنهایی که زین پس خواهند مرد ؟ فلسطین نباید رها
و فراموش شود . همانطور که آشویتس . همانطور که میلیون ها
یهودیِ خاکستر شده در کوره ها . 4_ " فکر کردم عروسک است
. بلندش کردم . وقتی برش گرداندم دیدم در دستانم کودکی ست بدون
سر . ساعت 6 صبح فردایش خانواده ام تلفن کردند . خواهرم مرا در
تلوزیون دیده بود با کودکی بدون سر در دست . همان لحظه سکته کرده
و مرده بود " ( گوشه ای از مستند کشتار اردوگاهی در نوار غزه
) 5_ می خواستم مستند " اینجا و آنجا " ی ژان لوک گدار را
پیاده و ترجمه کنم . تمام نشد . جسارت اش را هم ندارم . دیالوگ
های با فرم ساده ولی محتوای پیچیده و شعر گونه اش . جرات نکردم .
همین .
|
Saturday, October 22,
2005 |
صدام
من با مجازات اعدام
مخالفم . اعدام هر انسانی به هر جرم و گناهی .اعدام را قتل
قانونی می دانم و تنها پاک صورت مسئله و نه حل آن . با اعدام
بیجه و خفاش شب و غیره هم مخاف بودم چون همان انسان ها را
قربانیان جامعه می دانستم و بیمارانی نیازمند درمان . این روز
ها و ماه ها دادگاه محاکمه ی صدام بپاست . فیلم جلسه ی اول
دادگاه را می بینم و صدام را که شبیه سگ کتک خورده است . بعد هم
فیلم ها و عکس های بمباران شیمیایی حلبچه. زنان و مردانی که
همینطور در خیابان خشک شده اند . کودکی که در حال شیر خوردن
همانطور در آغوش و همراه مادرش خشک شده است . و برای بار 1000 ام
اشک می ریزم . با خودم درگیرم . می دانم با اعدام صدام چیزی
حل نمی شود . اگر قرار بود مشکلی از مشکلات بشریت با مرگ
دیکتاتور ها حل شود ، امروز هیچ دیکتاتوری روی زمین باقی نمانده
بود . و میدانم بسیاری از هموطنانم و مردم عراق بی صبرانه منتظر
پایان دادگاه و اشد مجازات یعنی اعدام برای او هستند . دوستی
می گوید اگر حکمی به جز اعدام برای صدام داده شود عراقیان شورش
می کنند . دوست دیگری می گوید . صدام باید بماند و آنقدر شکنجه
شود تا بمیرد . این میان دوست دیگری می گوید ، صدام باید بماند .
نه شکنجه شود و نه اعدام . باید بنشیند و خاطرات و زندگی نامه اش
را بنویسد . او امیدوار است روزی بیاید که انسان ها حتی مرگ
دیکتاتور ها را نخواهند . بی شک در آن روز دیگر دیکتاتوری باقی
نخواهد ماند. من از خانواده ای اعدامی هستم . زخم روزهای دهه
ی 60 و قتل عام 67 هنوز بر پیکر خانواده ام و روح و روان خودم
باقی ست . اما فکر می کنم اگر روزی قرار باشد قاتلین و شکنجه
گران آنها را اعدام کنند باز هم مخالفت خواهم کرد . خون را با
خون نمی شویند . باید روزی و جایی جلوی این چرخه ی معیوب کشتار
گرفته شود . من همان حرف پرستو فروهر و خانواده های مختاری و
پوینده را تکرار می کنم . ما قصاص نمی خواهیم . ما خواهان افشای
حقیقت ایم . روزی که اسدالله لاجوردی را ترور کردند را
به یاد می آورم . پدر بزرگم زنگ زد . گفت : دیدی قاتل مژگان را
کشتند ؟ مثل سگ کشتند . بغض کرده بود و خوشحال بود . شنیدم در
خیلی از خانواده های اعدامیان جشن بود و شیرنی پخش کرده بودند
. من اما گریه می کردم . فکر می کردم با مرگ او بخش عمده ای
از تاریخ جمهوری اسلامی به زیر خاک رفت . او باید می ماند و حرف
می زد . این نوشته را نه برای مدافعان سرسخت اعدام انسان ها
، که برای مخالفین مجازات اعدام و همفکرانم اینجا می گذارم . می
پرسم آیا با اعدام صدام موافق اید یا مخالف و به چه علت ؟ (
بدیهی است که موافقین مجازات اعدام هم می توانند نظر دهند اما
طرف صحبت من ایشان نبوده اند )
|
Saturday, August 13, 2005 |
رویای آزاد
می
نویسم و پاک می کنم مدام . سخت است از او و برای او نوشتن .
رویای در بندمان را می گویم . ترس اینکه چیزی بنویسی در دفاع اش
و علیه اش استفاده شود . می دانی ، آخر در این خاک بلا زده ، زن
بودن خود جرم است و کرد بودن جرمی مضاعف و لابد اینکه هم کرد
باشی و هم زن ، هم تحت ستم جنسی باشی و هم قومی ، بالقوه مجرم فی
العرضی . وای به حالت اگر کمی سر و گوش ات هم بجنبد و هی حق حق
بکنی ! رویای ما ، زنی از جنس ما در بند است . همراه هزاران
زن مرد دیگر که در سرکوب اخیر کردستان بازداشت شده اند . نامه ای
برای آزادی اش تهیه شده و از آن خیل فعالین حقوق زنان که شعار
آزادی خواهی و دموکراسی طلبی شان گوش فلک را کر کرده است تنها
حدود 60 نفر حاضر به امضای نامه شده اند . گویا وقتی پای کرد ها
به میان می آید ، کمیت بعضی از این رفقا هم لنگ می ماند
. رویا طلوعی عزیزمان در بند است . من طعم اسارت پدر و مادر
را در کودکی و در دهه ی تاریک 60 کشیده ام و می دانم این روز ها
چه بر سر فرزندان رویا می رود . می دانم خطی که این روزهای پردلهره ، بر ذهن شان می
کشد محال است با گذر زمان پاک شود . برای آزادی رویا هر آنچه
در توان داریم را به کار بریم . فکر می کنم
امضای این نامه کمترین کار باشد .
|
Wednesday, July 13, 2005 |
بزرگی که بزرگ اش می دارم
عکس های اکبر
گنجی را بعد از بیش از یک ماه اعتصاب غذا می بینم و تنم می
لرزد . پوست ِبه استخوان نشسته اش و ریش ِ در آمده اش . از
خود می پرسم به کدامین گناه ؟ وبلاگ سایه را باز می کنم . چنین
نوشته است :
_
چه خبره ؟ _تجمع برای آزادی گنجی . _ گنجی کیه
؟
گویا تر از آن نوشته است که توضیحی لازم داشته باشد
. گنجی تقاص زاده شدن در خاک سفله پرور ایران را می پردازد ،
میان مردمی که او را و بسیاری چون او را نمی شناسند ، که
سرنوشتشان را به دست اقلیت 17 میلیونی لمپن ها می سپارند ، مردمی
که خود آینه ی تمام قد حاکمین شان هستند. چشمانم را می بندم
اما چهره ی اکبر گنجی از جلوی چشمم کنار نمی رود . یاد افتضاح
کنفرانس برلین می افتم و گروه فشاری های غربت نشین که با هوچی
گری اجازه ی سخن گفتن را از او گرفتند . درست همان کاری که
جمهوری اسلامی با او کرد . حزب کمنیست کارگری و اوباش هوا دارش
به همان اندازه در آنچه بر سر گنجی و امثال گنجی می رود
مقصرند که حکومت جمهوری اسلامی . هنوز هم بر این باورم که راست و
چپ افراطی ایران با داشتن منافع مشترک ، دست در دست هم و در یک
راستا حرکت می کنند . حالا هم از گروه فشار برلین خواهشمندم
بی زحمت اشک
تمساح هایشان را ببرند در تکیه ی دیگری بریزند . از این
نمد برای شما کلاهی در نمی آید .
|
Friday, July 08, 2005 |
ما را به خاطر بیاور !
ما
را به خاطر بیاور ! ما را که تازه جوانانی بیست و دو ساله
بودیم شور عشق در سینه داشتیم و سینه بر خاک سوده
مردیم .
ما را به خاطر بیاور ! ما را که سینه
سرخانی خنیاگر بودیم و ده به ده نه در آسمان و نه در
کوهسار و نه بر شاخسار که در بازار پیش از آنکه آوازه
خوان شویم بر شاخه ای تکیده از تکیه گاه خویش جان وا
سپردیم .
به خاطر دارم پیامشان را، سرنوشتشان را
، آری... و همیشه در گذرگاه خاطرم در گذر است آوازهای
صامت سینه سرخان سینه بر سیخ و تجسد آرزوهای بیست و دو سالگان
سینه بر سنگ و از تکرار یادشان شاید پیش از آنکه شاعر
شوم بیست و دوساله بمیرم . آمین...
سروده ی شهید
کوی دانشگاه
عزت الله ابراهیم نژاد
|
Friday, June 24, 2005 |
عجب !
ملت
غریبی هستیم . 26 سال است که تا گردن در کثافت فرو
رفته ، دست و پا می زنیم و آنگاه به تمیزی انگشت سبابه و
شناسنامه مان می نازیم !
|
Wednesday, June 15, 2005 |
بوي بناپارتيسم
يكشنبه بعد از
تجمع اعتراضي زنان در ميدان انقلاب ، در دفتر يكي از فعالين حقوق
زنان جمع شده ايم و سرخوش و هيجان زده از اينكه بالاخره
توانستيم زنان را از خانه ها بيرون كشيم و علي رقم فحش و لگد و
توهين روي اسفالت داغ نشسته و براي اولين بار تجمعي را بدين شكل
پايان بريم ، پيروزيمان را جشن مي گيریم . با نوشيدني و شعر و
رقص و آواز كردي . راست مي گويند كه كرد ها يا مي رقصند يا مي
جنگند ! و الحق زنان فمنيست كرد ما در تجمع روز يكشنبه خوش
درخشيدند . با فرناز و مريم در بالكن نشسته
ايم . موبايل فرناز دايم زنگ مي زند. همه جوياي حال يكديگريم
مبادا اتفاقي براي يكي از دوستانمان افتاده باشد . همان موقع
شايعه اي پخش مي شود _ كه گرچه در همان حد شايعه ماند اما
انگيزه اي شد براي نگارش اين پست _كه دو نفر از كانديدا هاي
رياست جمهوري ، آقاي احمدي نژاد و آقاي لاريجاني به نفع سردار
قاليباف كناره گرفته اند . عرق سرد بر تن همه مان مي نشيند .غرق
در دود سيگار زير لب مي گويم: بو مي آيد . بوي بناپارتيسم
! به خانه كه مي رسم خبر انفجار بمب در ميدان امام حسين
را مي شنوم . وحشت تن ام را پر مي كند . غرق در بوي سيگار و شام
شب زير لب مي گويم : عجب بويي مي آيد . بوي بنا پارتيسم ! روز
بعد با دقت فيلم تبليغاتي قاليباف را تماشا مي كنم با اجراي
اسماييل مير فخرايي . لحن مقتدرانه و حركت هاي دقيق
دوربين كه تلاش مي كند با گرفتن نماهاي پايين از چهره اش
قدرت و اقتدار بيشتري را به بينندگان تلقين كند و صحبت ها خود
قاليباف و تاكيد اش بر سرخودگي مردم از اصلاحات و نياز جامعه به
مديريت و امنيت و اقتدار حاكميت و شعار "زندگي خوب برازنده ي هر
ايراني است " و مقدم دانستن شكوفايي اقتصادي بر هر چيز ديگر
. همه ي اين هاي را كنار هم مي گذارم و زير لب مي گويم : بوي
بناپارتيسم مي آيد و صداي چكمه ! چرا مي گويم بناپارتيسم
؟ كارل ماركس در كتاب هژدهم برومر لويي بناپارت با اشاره به
شرايط فرانسه قرن نوزدهم و سر خوردگي مردم از چپ ( روبسپير )و
راست ( بربون ها ) شرايط را براي به قدرت رسيدن فرصت طلب و
ماجراجويي به نام لويي بناپارت را مهيا مي بيند . ايران امروز
بي شباهت به فرانسه ي قرن نوزدهم نيست .ايرانيان پس از پشت سر
گذاشتن 18 سال استبدا و خفقان دهاي شصت و پيش از دوم
خرداد 76 و دلسرد از 8 سال دولت اصلاحات آقاي خاتمي ، با عدم
شركت در انتخابات راه را براي ماجراجويي همچون محمد باقر قاليباف
، با ضريب هوشي بالا و تيم انتخاباتي اي حرفه اي و وعده ي امنيت
، اقتدار ، رفاه اقتصادي و علاوه بر همه ي اينها بهره بردن از
حمايت رهبري و نيروهاي نظامي ( كه خود از ايشان است )، باز
خواهند كرد . مردي كه خود را رضا خان دوم مي نامد از نوع اسلامي
اش ، با وعده هاي عوام فريبانه اي كه مي تواند قشر وسيعي از
طبقه ي متوسط شهري و روستاييان را تحت تاثير قرار دهد . همانگونه
كه با تحريم انتخابات مجلش هفتم و شوراي شهر قدرت را تقديم به
جناح راست كردند و نتيجه آن است كه امروز شاهد اش هستيم
. بايد بداينم كه دولت نظامي هيچ ابايي از سركوب و خونريزي
ندارد و با قدرت گرفتن اش كوچكترين روزنه هاي تنفس نيز
بسته خواهند شد . از ياد نبريم كه جناب قاليباف تنها نامزدي
بودند كه به طور صريح از فيلترينگ سايت هاي اينترنتي حمايت كرد
. همه ي اين حرف ها شايد در حد همين گمانه زني ها باقي
بماند و روزي نيايد كه سنگيني چكمه ي يك دولت نظامي را بالاي سر
حس كنيم . اما فرض محال ، محال نيست !
پي نوشت : گيرم
كه به راي ندادن من و تو نظام از مشروعيت افتاد . بعد چه
؟
|
Monday, May 23, 2005 |
ایستاده ام چون شمع ؟!!
2 خرداد 76 هنوز به سن رای دادن نرسیده بودم .
چندان تفاوت هم نمی کرد . با روحیه ی آن زمان ام که همچنان راه
نجات را از میان خون و باروت می دیدم ، اگر 15 سال تمام ، هم
بودم در انتخابات شرکت نمی کردم . اولین بار در انتخابات
مجلس ششم شرکت کردم . از صندوق که جدا شدم اشک بود که بند نمی
آمد . احساس می کردم بر خون همه ی آنها که از ابتدای انقلاب به
خاطر آرمان و عقیده شان کشته شدند و برایم از کودکی مقدس بودند
قدم برمی دارم ! مثل سیبی که به هوا پرتاب شود ، من هم در
این 8 سال هزار بار چرخ زدم و از سویی به سوی دیگر رفتم . به هر
سوراخ و سنبه و جلسه و میتینگی سرک کشیدم . شعار دادم . فریاد
کشیدم . فرار کردم . کتک خوردم . گریه کردم . خندیدم . خسته نشدم
اما . شوری بود درونم که روانه ام می کرد . به کجا ؟ نمی دانم .
هرجا که می شد فریادی کشید و خواستی را با صدای بلند مطرح کرد .
هر جا که کمی بوی
اندیشه می آمد و نوید آزادی . امروز
با نگاهی پر از حسرت و تردید به این 8 سال نگاه می کنم . به
کارهایی که می توانستیم انجام دهیم و ندادیم . به بازی ها و رو
دست هایی که از هر طرف خوردیم . به خامی و کم سوادی مان و به
آتشفشانی از هیجان که تنمان را تاب نمی آورد . 2 خرداد 84 است
. با اعصابی خرد و خمیر و روحیه ای مزخرف نشسته ام و خاطراتم ،
دلبستگی هایم ، امید و آرزو هایم و آرمان هایم را هم می زنم .
مستاصل ام و سرخورده . چقدر همه چیز تغییر کرده
. چقدر عوض شده ام و چقدر احساس ناتوانی می کنم این روز ها .
کجاست آن آتشفشان فریاد و هیجان ؟ کجا هستند آن پاهایی که باید
همیشه می دویدند ، که آهسته راه رفتن خسته شان می
کرد ؟ در کجای دنیا ایستاده ام ؟ باورم چیست امروز ؟ آرمانم ؟
آرزویم ؟ دلبستگی ام ؟ نمی دانم . هیچ نمی دانم . فقط می
دانم امروز 2 خرداد است .
|
Saturday, December 18,
2004 |
عشرت شایق
همیشه
به دوستان می گفتم رها کنید این عشرت خانم را . این پرداختن ما
به او و این جدی گرفتش ، دادن بها و اعتباری به اوست وقتی
سرسوزنی لیاقتش را ندارد . حالا خودم در کوزه افتاده ام و از
خانم عشرت شایق می نویسم . به عقیده ی من خانم عشرت شایق حقیقتا
نماینده ی این مردم است . نماینده ی بر حق مردم . چطور تعجب می
کنید وقتی می شنوید از اعدام زنان خیابانی می گوید ؟ مگر نمی
بینید همین مردم همیشه در صحنه مان از اعدام عاطفه سر مست می
شوند و نفس راحتی
می کشند که لکه ی ننگ و فساد از دامن جامعه پاک شد . یادتان نیست
همین به اصطلاح روشنفکرانمان در وبلاگ هایشان به ما خورده گرفتند
که شما فمنیست ها فقط بلدید از حقوق جنده ها دفاع کنید ؟ مردم ما
با اعدام موافقند یا حد اقل به آن بی تفاوتند . مردم ما
درخانواده و جامعه حقوق بیش از نیمی از انسان ها یعنی کودکان و
زنان را لگد مال می کنند . کودکان در خانه مورد آزار جسمی و روحی
قرار می گیرند . زنان مان در خانه و جامعه ستم می کشند و کسی
صدایش در نمی آید حتی اگر مخالف ستم باشد . دیگر جا افتاده است .
مسخره می شوم وقتی از ستم به همجنسگرایان می گویم و اقلیت های
دینی به خصوص بهاییان . چطور توقع داشته باشم نماینده ی این مردم
زن فرهیخته و آزاده ای متفاوت از این مردم باشد ؟ دولت های
آزاد و دموکراتیک را مردم آزاده و دموکرات می سازند . چه توقعی
از عشرت خانم داریم وقتی هر کدام از ما دیکتاتور کوچولویی را در
ذهن می پروریم ؟ باز گلی به گوشه ی جمال این خانم که آن دیکتاتور
کوچک درونش را به نمایش گذاشته و روباز بازی می کند و حداقل
تکلیف ما با او روشن است . این را هم بگویم ، فراموش نکنیم بر
صندلی ای که امروز عشرت شایق بر آن تکیه زده روزی فاطمه حقیقت جو
، الهه کولایی ، فاطمه راکعی و جمیله کدیور نشسته بودند . با
اینکه این خانم ها هم از نظر من انسان های ایدآلی برای راهبری
جنبش و خواست زنان نبوده اند ولی در خوشبینانه ترین حالت به حساب
بی انصافی تان می گذارم اگر بگویید تفاوتی بین فاطمه حقیقت جو و
عشرت شایق وجود ندارد . ما از آنها حمایت نکریدم . از تحصنشان که
هر چند دیر ، شجاعانه ترین حرکت در تاریخ پارلمانی ایران بود
حمایت نکردیم . گفتیم کلک است و بازی بین خودشان . حالا هم جای
نق و نوق ندارد . ما می توانستیم الهه کولایی را جای لاله
افتخاری در مجلس بنشانیم
و ننشاندیم
و حالا چوبش را می خوریم . نوش جانمان !
|
Saturday, December 04,
2004 |
بر مزار مختاري و پوينده
كمي مانده
بود به 3 كه رسيديم .
ميان سوزي كه چشم را مي سوزاند و اشك را خشك مي كرد. حلقه
اي از انسان به دور مزار مختاري و پوينده زده شده بود . دوباره
نام قربانيان قتل هاي زنجيره اي و نويسندگان و شعرايي كه از
ابتداي حكومت جمهوري اسلامي جانشان را فداي قلمشان كردند در گوش
ها پيچيد . سعيد سلطانپور آغاز همه ي نام ها بود و هر بار كه
نامش شنيده مي شد هيجاني جمعيت را پر مي كرد . دكتر فريبرز
رييس دانا سخنراني كرد
و همسر مختاري و خواهر پوينده و سيمين بهبهاني
. عمران صلاحي شعر معروف خاقاني را با دستكاري چنين
خواند " هان اي دل عبرت بين ، داروي نظافت را ، آينه ي عبرت دان
" و بعد شروع كرد به توضيح و تفسير لغت به لغت و همه را به خنده
انداخت و در آخر بعد از عذر خواهي از خانواده ي مختاري و پوينده
گفت كه باور دارد دوره ي نوحه سرايي ديگر سر آمده و بايد با
روحيه به جنگ پليدي ها رفت . گزارشي از پرونده ي قتل هاي زنجيره
اي قرايت شده و نامه ي دكتر ناصر زرافشان ، وكيل خانوده ي
مقتولين ، كه از زندان فرستاده بود و پيام رضا براهني .
بالاي نيمكتي مي روم تا حسابي سرانگشتي از جمعيت به دستم آيد
. با زور و زحمت 500 _ 600 نفر مي شويم و با احتساب لباس شخصي
ها كه زيركانه
بينمان بر خورده اند . بسيار كمتريم از سال قبل و سالهاي قبل .
مراسم تمام مي شود و بي هيچ برخورد آشكاري همه پراكنده مي شوند .
زمزمه است كه عده
اي رييس دانا را پس از سخنراني اش برده اند . هوس مي كنم كه
بر سر مزار شاملو بروم . گرد قبرش را جوان هاي مزور(از تزوير مي
آيد) گرفته اند و شعرهايش را با هزار ژست و ادا و با هزار
غلط و غلوط مي خوانند و شك ندارم كه استخوان هاي پوسيده ي مرد را
در قبر مي لرزانند . شعر شاملو برايشان همان كاركرد فاتحه را
دارد . آرزو مي كردم از خاك برخيزد و بتاراندشان . آرزو مي
كردم ... گزارش
تصويري (1) گزارش
تصويري (2)
|
Tuesday, November 23,
2004 |
خانه ي آزادي
به خانه
تان آمديم . به
سوگ پيكر هاي دشنه
آجين و به پاس
آزادي و وارستگي تان . بهانه اي بود فقط . بهانه
... آمديم تا بگوييم فراموشتان نكرده ايم . هنوز
يادمان نرفته است كه اول اذر شش سال پيش ، در غروبي چنين دلگير ،
چگونه جلادانتان
در خانه تان را كوفتند و وارد شدند ،
اول داريوش فروهر را كشتند و بعد با اتاق خواب رفته و تن تبدار
پروانه را با خون و چاقو آراستند . آن شب همسايه ها تان صداي نازك زني را شنيدند
كه ضجه مي زد :
داريوش ، داريوش ، داريوش من را كشتند ! و صداي نازك زن در چند
دقيقه براي هميشه خاموش مي شود . خاموش ... خانه تان مملو
از جمعيت است . پير و جوان و زن و مرد . يكصدا سرود مي خوانند و
آزادي زندانيان سياسي را مي خواهند . مادر پروانه را مي بينم .
رنجور تر از سال هاي قبل
و همچون سال هاي قبل اشك در چشمانش لب پر مي زند . در
اغوشش كه مي كشم بغض خفه ام مي كند . به اتاق خوابتان مي روم
. آنجا كه جسد پروانه را پيدا كرده اند با گل و پرچم فرش شده است
. تقلا نمي كنم و اشكم رها مي شود . عباس امير انتطام كه مي
آيد هلهله اي برپا مي شود به افتخار اين ماندلاي ايران . عماد
الدين باقي ، حبب الله پيمان ، دكتر محمد ملكي ، و عزت الله
سحابي از حاضرين مراسم هستند منتها اجازه ي سخنراني به هيچكدام
داده نشده .
ملاقات خانم نوشين احمدي خراساني و خانم پروين اردلان ، از نزديك
، افتخار من بود و
بودن كنار دوستان چندين ساله ام كه مگر اين جور جاها دست دهد تا
همديگر راببينيم . خبر نگاران سيماي ضرغامي هم با كمال پررويي
گزارش مي گيرند . چندي از دوستان با مرد _كه به حلقه ي گم شده ي
داروين مي ماند _ بحث مي كنند . شنيده ام قرار است
برنامه اي شبيه "
هويت " چند سال پيش بسازند و سياسيون را به سخره بگيرند . علت
حضورشان فقط همين است و دوستان ما هم از همين شاكي بودند . به نظر من بي
آبرو تر و بي پرنسيب تر از خبرنگاران و اخبارگو هاي صدا و سيما
وجود ندارد . اينكه
سعي كني
واقعيات را وارونه جلوه دهي و با قيافه ي حق به
جانب دروغ به خورد مردم ، چه ناميده مي شود جز بي پرنسيبي و بي
آبرويي ؟ فرناز
گله كرده از دوستان وبلاگنويسمان كه ورد آزادي و عدلت از زبانشان
نمي افند ولي براي توجيه نيامدن به مراسم قربانيان راه آزادي
هزار جور عذر و بهانه جور مي كنند . خب من مدتي است كه از دو
گروه به طور كامل قطع اميد و اعتماد كرده ام .يكي رفقاي
وبلاگنويس و ديگري اپوزسيون خارج از كشور. چه انتقادي بكنم
وقتي خود سرتا پا انتقادند ؟ اشتباه از ما بود كه بيش
از ظرفيت آدم ها ازشون توقع داشتيم . دوستان ما تنها در حد هزينه
ي كارت اينترنت و امضا كردن پتيشن آن هم با اسم مستعار حاضرند براي آزادي و
عدالت قدم بر دارند .همين !
|
Sunday, November 21, 2004 |
اطلاعيه
هم میهنان با دریغ و
دردی جانکاه به آگاهیتان می رسانم که امسال در ششمین سالگرد قتل
داریوش و پروانه فروهر از برگزاری آیین بزرگداشتی در خور آن دو
جانباخته راه مردمسالاری جلوگیری شد.
از هفته اول آبان ماه
مراجعه برای اخذ موافقتهای لازم برای برگزاری این آیین را آغاز
کردم و سرانجام در روز دوشنبه 25 آبانماه با تایید قطعی مقام
مسئول در استانداری تهران فراخوان آیین بزرگداشت در حسینیه ارشاد
پخش شد. اما از
فردای آن روز در طی احضارها و گفتگوها با سد مخالفتی سخت روبرو
شدم که همراه بود با استدلالهای ضد و نقیض، فاقد منطق و گاه حتی
در تضاد با گفته های پیشین کاربدستان.
هر آنچه در توان
داشتم کردم، اما حرفهای ما و دردهای ما را بر پشت این سد راهی
نیست و چنین است که حتی این حق مسلم پایمال شده.
از این رو امسال خانه
داریوش و پروانه فروهر، خانه ای که یاد حضور گرمشان و طنین
قدمهای استوارشان در آن جاری است، همان خانه که قتلگاهشان شد،
خانه ای که مامن آزادی بود و حریم شکسته اش نماد ستم گشت، خانه
ای که خون داریوش و پروانه بر فرشهایش نقشی از بیداد نشانده
پذیرای شماست تا دعایی بدرقه شان کنیم، به یاد روشنی وجوشان شمعی
برافروزیم و بر قتلگاهشان گل بریزیم.
روز
دوشنبه دوم آذرماه از ساعت 30/2 تا 6 بعدازظهر خیابان سعدی – خ
هدایت – کوچه شهید مرادزاده – شماره
22.
حضور شما پایندان
امید ما به پیروزی عدالت است.
پرستو فروهر شنبه
30/8/83
Posted by golnaz at 00:38
|
Tuesday, November 09,
2004 |
به بهانه ي دومين سالمگرد صفر
خان
آذربايجان
را مي ماند سخت و صبور و سترگ كوه ، با برفي بر تارك با
خورشيدي در انبان
آذربايجان را مي ماند آزاد ، آزادي
ستان اما زنداني زمان
آذربايجان را مي ماند انبوه
خاطره و يادگار از شهيد و زنده بندي و رها پيدا و
پنهان
آري به تمامي آذربايجان مي ماند اين يك تن
اين روستا مرد شيشوان صفر ! اين سومين باقر و
ستارخان در قلب چشم او هميشه سهمي براي ماست از آتش
زرتشت و عسل سبلان كنار نو خاستگان "گل هاي تشنه
" به گفتگو چه خوش نشسته بود اين پير تهمتن مهربان كه
هم صخره بود و هم سايبان
پيرزن مراغه اي كه با شاخ
گل راه درازي را به زيارت آمده بود شيرين مي گفت
: باخين بيزيم قهرمان بيزيم قهرمان
شعر از
سياوش كسرايي
پي نوشت : امسال بخت و
اقبال يارمان نبود كه در مراسم صفرخان شركت كنيم و از عزيزان پان
تركيست ( به جرم ترك نبودن ) فحش و كتك بخوريم !!! خواستم
چيزكي راجع به اتفاقاتي كه سال پيش در امامزاده طاهر
كرج رخ داد بنويسم
بعد ديدم همزدن تشت لجن است كه فقط بوي گندش بلند مي شود
. ديگر حال و حوصله ي
كلنجار رفتن هم ندارم آن هم سر اين موضوع بي
خود . تنها جهت شفاف كردن موضع ام مي گويم كه من حق خودمختاري و
استقلال را براي همه ي اقوام به رسميت مي شناسم و خواست انسان
هاي اين سرزمين براي ارزشمند تر از ريخت و قيافه ي گربه اي خپل
بر روي نقشه است .
معتقدم بايد روزي
بيايد كه كودكان كرد و بلوچ و تركمن و آذري در مدرسه زبان مادري شان را
بياموزند و به
زبان مادري سخن بگويند . ناسيوناليسم ايراني برايم بي معني و
مسخره ( و گاهي
تهوع آور ) است و
خيلي وقت است كه ديگر چيزي را نمي پرستم منجمله وطنم را . همين
!
Posted by golnaz at 00:17
|
Sunday, October 17, 2004 |
روز جهاني صلح
اگر چكشي
مي داشتم صبح مي كوبيدم شب مي كوبيدم در سراسر
كشور بيدار در برابر خطر ما بايد متحد شويم براي دفاع
از صلح
اگر ناقوسي مي داشتم صبح مي
نواختم شب مي نواختم در سراسر كشور بيدار در برابر
خطر ما بايد متحد شويم براي دفاع از
صلح
اگر ترانه اي مي داشتم صبح مي خواندم شب مي
خواندم در سراسر كشور بيدار در برابر خطر ما بايد متحد
شويم براي دفاع از صلح
اكنون مرا چكشي هست
و ناقوسي و ترانه اي براي خواندن در سراسر كشور چكش
عدالت و ناقوس آزادي و ترانه ي صلح ترانه ي
صلح ...
ويكتور خارا
Posted by golnaz at 10:49
|
Saturday, October 09,
2004 |
غول زيباي قرن
در نهم اكتبر 1967 در جريان يك درگيري ميان چريك ها و نيروهاي
دولتي ، ارنستو چه گوارا ، انقلابي اومانيست قرن در جنگل هاي
بوليوي واقع در نزديكي شهر هيراگوراس به قتل رسيد . سخت است
راجع به او نوشتن . غول زيبايي كه بي شك اگر عمر كوتاهش را به
جهان نمي بخشيد حتما نسل هاي بشري چيزي را گم مي كرد و كم مي
آورد . برايم سخت است نوشتن از اين انسان جادويي و همان اندازه
درد آور است وقتي مي بينم در زمانه ام با او و چهره اش همان
رفتاري مي شود كه با ميكي موس و امينيم آنچنان كه عكسش را روي تي
شرت و كفش و كلاه مي اندازند و ساكنين دنياي مجازي هم با اسمش
ايميل آدرس و آي دي ياهو مسنجر درست مي كنند و وبلاگ راه مي
اندازند . لابد مي خواهند به اين طريق نامش را جاودانه كنند !!!
درد آور است . با او چنين مي كنند . با غول زيباي قرن . كسي كه
صداي رويش علف را مي شنيد . امروز 37 سال از مرگ چه گوارا مي
گذرد . مهم نيست استخوان هايش در پاي كدامين درخت پوسيده باشد و
يا باد خاكسترش را در كدامين آسمان پخش و پلا كرده باشد . زيرا
كه او هر روز در ميان كودكان گرسنه ي محله هاي فقير نشين دنيا و
در ميان همه ي آزاديخواهان در بند و در ميان ميليون ها بيكار
سراسر جهان زاده مي شود و صدايش در هواي تيره و تار سياره ي ما
تا آخرين لحظه اي كه خشونت ، بهره كشي و دنائت وجود دارد همراه
همه ي آنهايي كه به دنيايي آزاد مي انديشند و براي ساختنش مي
جنگند ، خواهد بود.
|
Wednesday, September 22,
2004 |
اعدام قتل قانوني است
خبر فاجعه
است . از هر طرف كه نگاهش كني . كودكاني كشته مي شوند . كودكاني
سوزانده مي شوند . كودكاني قبل كشته شدن و سوزانده شدن مورد تعرض
و تجاوز جنسي قرار مي گيرند . بيش از نيمي از آنها تابعيت افغاني
دارند از اين رو شناسنامه ندارند و اصلا موجوديتشان به رسميت
شناخته نمي شوند . تعدادي ، حتي جنازه هاشان هم صاحب ندارند .
كودكاني كه كسي پي شان نيامده . گويي هرگز نبوده اند . اما و اگر
هم بسيار است . اگر اين كودكان به جاي اين مرز پر گهر نطفه شان
در جايي بسته شده بود كه امنيت معنا داشت و جان انسان بدون در
نظر گرفتن نژاد و طبقه ي اقتصادي اش ارزشمند مي نمود و عدليه و
نظميه اش سنگ را نمي بستند و سگ را رها نمي كردند ، قاتلان و
جانيان فرصت نابود كردن كودكان را سر فرصت و با خيال راحت نمي
داشتند . ديگر نمي گويم كه اگر اين كودكان به جاي پاكدشت ورامين
، جردن و فرشته زندگي مي كردند و به جاي لوليدن در خاك و خل در
در جاده ي تندرستي باشگاه انقلاب قدم مي زدند و يا تنيس بازي مي
كردند و يا در كنار استخر تن به آفتاب مي سپردند امروز و در همين
لحظه در خانه شان لميده بودند . و هزاران اما و اگر ديگر . ولي
من از زاويه ي ديگري به قضيه نگاه مي كنم . همان سو و زاويه اي
كه از ديد بضعي ها پاشنه ي آشيل انديشه ي من است و بحث بر سر
نحوه ي مجازات قاتلين . قرار است از سر منطق باشد نه احساس ، نه
؟ آمار نشان مي دهد مرداني كه در خانواده دست به اعمال خشونت
مي زنند و همسر و فرزندانشان را كتك مي زنند همان كودكاني هستند
كه در خانه كتك خورده اند و يا شاهد خشونت خانگي بوده اند و همان آمار اضافه مي
كند مرداني كه تجاوز مي كنند معمولا در كودكي مورد آزار و
سواستفاده ي جنسي قرار گرفته اند و اين بار وحشت و حقارت همراه
با پنهانكاري و شرمساري را يك عمر به دوش كشيده اند . از نظر من
كسي كه به كودكان تجاوز مي كند و آنها را به قتل مي رساند بيمار
است و خودش قرباني .من با اعدام مخالفم . با اعدام انسان هاي سالم مخالفم
چه برسد به بيماراني همچون عاملين اين جنايت كه خود قرباني اين
جامعه اند . البته كه اعدام راحت ترين راه حل براي فرار از مسئه
است و پاك كردن صورت مسئله . هزينه اش هم از بستري كردن بيمار و
معالجه و اصلاح بسيار كمتر است . چيزي هم كه بي ارزش است
جان آدمي ست . از ديد قانون مجازات اسلامي جان عاملين جنايت بي
ارزش است همانطور كه جان كودكان قرباني بي ارزش بود و جان ميليون
ها انسان ديگر . توقعي بيش از اين نمي رود از قانوني كه به پدر
حق كشتن كودك را مي دهد و به شوهر حق كتك زدن زن ، و مادر را
شايسته ي سرپرستي فرزندش نمي شناسد . امروز هم مهم اين است كه
قصاص انجام شود تا مسولين نفسي به راحتي بكشند كه "شر اين يكي هم
كم شد " . حتما بعضي ها اين وسط پيش خود زرنگي كرده و از من
خواهند پرسيد كه اگر برادر من هم جزو اين كودكان بود و مورد آزار
و تجاوز واقع مي شد و بعد هم وحشيانه به قتل مي رسيد باز هم بر
همين باور بودم كه اعدام ، غير انساني ، عقب مانده و بي نتيجه
است ؟ و من جواب خواهم داد كه قانون براي برقراري حق و عدالت است
نه خنك شدن دل من و يا هركس ديگر. من قاضي نيستم و هر قاضي عادلي
بايد بتواند بدون درگير شدن با احساسش منصفانه قضاوت كند و حتي
اگر لازم باشد در آن لحظه چهره ي معصوم كودكان را از پيش چشم
كنار بزند . بنابر اين اگر يكي از نزديكان من هم جزو قربانيان
بودند خواستار اعدام قاتلينش نمي شدم چرا كه اعدام قتل قانوني
است .
|
Wednesday, September 01,
2004 |
همه چيزمان به همه چيزمان مي آيد
!
از حوادث
عجيب و غريبي كه بعد از دوم خرداد رخ داد پيوستن خيل عظيمي از
جوانان پرشور وبه همان ميزان هپروتي به خيل سياسيون جامعه بود .
جواناني كه با خواندن چهار تا روزنامه ي دوم خردادي مثل نشاط و
جامعه و ... حالا خود را سياسي مي دونستند و تحليل از خودشون در
مي كردند . اغلب از خانواده هاي نيمه مذهبي _نيمه سنتي كه هرگز
اسم ميرفطروس و
كسروي و شفا به گوششون نخورده بود . از كشتار و خفقان دهه ي 60
چيزي نمي دونستند . از قيام تركمن صحرا و توماج با خبر نبودند .
قاسملو و شرفكندي رو نمي شناختند و از سلمان رشدي بيزار بودند و
مجاهدين خلق رو منافقين خطاب مي كردند . هنوز هم وضع به همين
منواله . كساني كه فكر ميكنند توي ايران امروز براي اينكه اسمت جزو
سياسيون و فعالين بياد بايد زحمت زيادي بكشي ، سخت در اشتباهند .
گذشت دوره ي آموزش ديدن و كتاب خوندن و كار تشكيلاتي كردن قبل و
اوايل انقلاب . امروز كافيه بري توي دفتر انجمن اسلامي دانشگاه
تلپ بشي يا تو نشست هاي تحكيم شركت كني و يا تو جلسات قرآن خانه
ي دكتر محمدي گرگاني . يك وقت فكر نكنيد كه به مطالعه هم نيازي
هست . همين كه روزنامه هاي آبكي رو بخوني يا حرف هاي سروش و
كديور و شمس الواعظين رو بدون فكر قرقره كني كافيه . براي اينكه
اسمت به عنوان آدم سياسي مطرح بشه زحمت زيادي نمي خواد بكشي .
همان طوركه اگر
بخواهي اسمت به عنوان روشنفكر در بره . كافيه بعد از ظهر ها
"خانه ي هنرمندان" و "كافه شوكا" پلاس باشي . كتاب نيچه زير بغلت
باشه در حالي كه يك خط هم ازش نخوندي و يا نفهميدي و عاشق كوبريك و لينچ
باشي در حاليكه يك فيلم هم ازشون نديدي . ( خب اين شخصيت
ها تا چند سال پيش مد بودند ، از مد امروز بي خبرم ) توي جامعه ي
ما چيزي كه به حد وفور پيدا ميشه ژست و قيافه است و نقاب و چيزي
كه پيدا نميشه عمقه . خنده دار اينجاست كه گاهي صاحبان نقاب هم
باورشون ميشه كه
خبريه . همينه كه به اين روز افتاده ايم . به قول صادق هدايت : "
از خره پرسيدن چرا شاشت پسه ؟ جواب داد چه چيزم شبيه همه كسه ؟
"
پي نوشت
: اين نوشته راجع به اكثريت آدمهايي هست كه من باهاشون برخورد
داشتم . مسلمه كه آدمهاي پخته و عيقي هم بينشون بوده اند . در
اين نوشته هم شخص
خاصي مورد نظر م نبوده . شما هم اگر به خودت شك نداري بيخود وسط
نپر . لابد با تو نبودم ديگه !
|
Saturday, August 28, 2004 |
مي بخشيم ولي فراموش نمي كنيم
!
|
Wednesday, August 18,
2004 |
به بهانه ي كودتاي 28 مرداد
كسي مي
تواند به من بگويد كه چند سال طول خواهد كشيد تا دوباره انساني
همچون او در اين سرزمين آفت زده ظهور كند ؟ كسي كه آنقدر آزاده
بود كه دستور داد
چه در زمان حياتش و چه بعد از آن از او مجسمه اي نسازند و مدحش
را نگويند . نمي دانم اگر كودتاي امريكايي 28 مرداد رخ نمي داد
ايران ما امروز چه جايگاهي در جهان داشت . هر چقدر هم بخواهيد حقيقت را پيش
پاي منفعت و مصلحت ذبح كنيد ، كافي ست سر سوزني وجدان داشته
باشيد تا اقرار كنيد بهارك آزادي اي كه در دوران مصدق وزيدن گرفت
ديگر در هيچ جاي تاريخ سياه ايران ديده نشد . فقط كافي ست آرشيو
كاملي از روزنامه هاي آن دوران داشته باشد . پدر بزرگ من عادت به
جمع كردن خرت و پرت داشت . از سكه و تمبر گرفته تا كتاب و
روزنامه . از بين همه ي خرت پرت هايي كه براي ما به يادگار گذاشت
آرشيو كاملي ست از نشريات به درد بخورمنتشر شده از سال 1320 تا سال پيش
كه زنده بود . من هرچه از كودتا مي دانم را از توي آرشيو مربوط
به آن دوران پيدا كرده ام. و امروز دردم مي آيد وقتي در كانال
هاي ماهواره مي بينم فسيل هاي قبل از انقلاب و سلطنت طلبان مفت
خور و انگل از كودتاي 28 مرداد به عنوان قيام ملي ياد مي كنند .
لابد رهبر قيامشان هم شعبون بي مخ و ارازل و اوباش مزدورش بودند
. مصدق مثل هر انسان و مثل هر سياست مدار ديگري نقاط ضعف و قدرت
زيادي داشت . مهم اينجاست كه تقاط قدرتش بر ضعفش مي چربيد . او
هزار سال در تولد ش تعجيل داشت . دريغا كه با اشك شوق آمد و در
منجلاب سفاهت رفت . پي نوشت 1: روزنامه اطلاعات 10
فروردين 1332 آيت الله كاشاني : با آنكه اخيرا مقام رياست
مجلس را هم به عهده دارم هنوز شاه را ملاقات نكرده ام . چيزي كه
هست اين است كه مسافرت شاه با آن وضع كه دكتر مصدق ميل داشت موجب
فتنه و فساد در ايران مي شود و اوضاع خطرناكي را به وجود مي آورد
و به اين جهت مانع از مسافرت شاه شدم . پادشاه ايران نه مانند
ملك فاروق فاسد و هوسباز است نه ديكتاتور و مستبد . شاه يك مرد
تربيت شده ي عاقلي است . پي نوشت 2 : عجب سخت است زهر
نوشته اي را گرفتن . عجب سخت است .
|
|
عمو لطفي
رسم
خوبيست كه از بزرگان در زمان حياتشان تجليل و قدرداني شود .
امروز مراسم سپاس از آقاي لطف
الله ميثمي در دفتر "جامعه زنان" برگزار شد . درست سي سال
پيش درچنين روزي لطف لله ميثمي جوان و عضو سازمان مجاهدين خلق
ايران در حين ساختن بمبي كوچك و انفجار آن ، دست
چپ و دو چشم خود را براي هميشه از دست داد ولي اين باعث نشد تا
امروز لحظه اي دست از مبارزه بر دارد . نوشته هاي او در مورد
جنبش هاي مسلحانه و شكل گيري و فعاليت سازمان مجاهدين خلق جزو
اسناد تاريخي ايران در 50 سال اخير به حساب مي آيد . در حال حاضر
ايشان مدير مسئول نشريه ي چشم انداز
ايران است . به مراسم امروز دير و وقتي رسيدم كه سخنراني
ها شروع شده بود . وسط سخنراني دكتر پيمان . از ديگر سخنرانان
خانم اعظم طالقاني ( كه هميشه روي اعصاب من قدم مي زنه كه در مقابل هر جمله اش
آيه اي هم از قرآن رديف مي كنه ، كه انقدر از زمان خود
عقبه و هرچه كه داره و به هر كجا كه رسيده از صدقه سر پدرش بوده
_ببخشيد كه انقدر تند رفتم ) خانم مرضيه مرتاض لنگرودي ، مهندس
عزت الله سحابي و دكتر محمدي گرگاني بودند . البته خود آقاي
ميثمي هم خاطراتي از بازداشت ها و مبارزات و روزحادثه تعريف كرد
. اين برنامه ها براي من هر فايده اي كه نداشته باشد ، حداقل
باعث مي شود دوستان قديمي ام رو ببنيم . آيدين و مهدي و نفيسه و
آرمان و يحيا و محسن و ... به هرحال مراسم خوبي بود و جالب ترين
تكه اش به نظر من خواندن سرود " مرغ سحر " توسط شركت كنندگان بود
و نوازندگي دو
پسرجوان با
ساكسيفون و گيتار همراه سرود . در آخر هم لوح يادبودي
به پاس ساليان سال مبارزه ي لطف الله ميثمي تقديم او شد
.
|
Friday, July 09, 2004 |
جنبش دانشجويي
هرچقدر
هم سعي كنم خودمو خوشبين و اميدوار
نگه دارم نمي تونم اين واقعيت رو منكر بشم كه جريان دانشجويي شديدا
به انزوا و انفعال فرو رفته و شور دانشجويي فروخورده ، مخصوصا طي
يكسال گذشته و بعد از جريانات دادگاه آقاجري . از ديد من دو عامل
در سرخوردگي فعلي و عدم انسجام دروني نقش داشته اند يكي اتحاد
گروهي از دانشجويان با بخشي از حوزه ي قدرت بعد از دوم خرداد كه
شريك شدن در قدرت
سياسي قدرت نقد رو از جنبش دانشجويي گرفت و به نوعي عده اي
فراموش كردند جنبش
دانشجويي حزب سياسي و رسمي نيست . علت ديگر هم اعمال مجازات هاي
سنگين عليه دانشجويان ، مواجه قهرآميزفضايي با هرگونه فعاليت
دانشجويي و فشارنهاد هاي دولتي بر جنبش بود . دوره ي دانشجويي من
از بخت بد موازي با همين دوره ي رخوت شد مگر اينكه طي اين يكي دو
سال باقي مانده اتفاق خاصي بيفتد . همه ي سعي ام رو مي كنم
كه اميدوار باشم و به خود و ديگران تلقين كنم : مژده اي دل كه
ايام غم نخواهد ماند ! ولي چيزهايي كه در اين مدت ديدم همه ي اين
خوش خيالي ها رو مثل كف به هوا مي فرستد . اين هم از 18 تير
امسال كه بي برنامه
تر از هر سال ديگر برگزار شد . تظاهرات خارج نشينان هم تف
سربالاست برايمان . نمي دانم كشتار و قلع و قم دانشجويان چه ربطي
به رضا پهلوي دارد كه عكسش را با آن لبخند ژوكوند اش در
تظاهراتشان علم مي كنند و شعار جاويد شاه مي دهند . شايد بدشان
هم نيايد با بزرگ كردن 18 تير ، 16 آذر از ذهن ها پاك شود . 18
تير و 16 آذر از حافظه ي ما پاك نخواهد شد حتي اگر 1000 سال ديگر
همينطور از آغوش اين ديكتاتور به آغوش ديگري پرتاب شويم . هر
چقدرهم اين فرصت
طلبان قلاب بيندازند از اين آب گل آلود جز لجن و قوباغه بيرون
نخواهند كشيد .
|
Wednesday, June 23, 2004 |
مبارز
فكر نكن
اگه 25 ساله كه نشستي تو خونه ات و شمشيرت رو برق مي اندازي به
اين معنيه كه 25 سال مبارزه كردي . تو فقط مسگري كردي جانم . مس
گري !
Posted by golnaz at 20:12
|
Sunday, May 23, 2004 |
شير دل
به خودم قول داده بودم هيچ پتيشني رو ديگه تو وبلاگم نذارم
چون خيلي به نظرم بي فايده مي اومد و هنوزم مياد . ولي خب اين
بار هم گذاشتم بنا به دلايلي كه دوست ندارم بگم .مثل اينكه تا
حالا 700 يا 800 نفر پتيشن اعتراض به تخريب قطعه 33 رو امضا كردن
. صد البته اگه قرار بود كه يه روزي قرار بذاريم و اونجا جمع
بشيم و جلوي بولدوزر ها وايسيم 7 يا 8 نفر هم حضور به هم نمي
رسوندند . مثل هزار و يك تجمع ديگه كه رفقا تو تاريكي فضاي مجازي
هواري زدند و وقتي توي تجمع دنبال چهره هاي آشنا گشتم كسي رو
نديدم . حق دارن خب طفلكيا ، زن و بچه دارند ، كار و زندگي دارند
، اگه شهيد راه توده ها بشن كي شيكم هفت سر عائله شون رو سير كنه
؟ مي خوان برن خارج ادامه تحصيل بدن، ممنوع الخروج نشن يه وقت ؟
الكي شعار دادن هم هزينه اي نداره خب . داره ؟ اين وسط انگار اون
عزيزايي كه الان تو قطعه 41 و قطعه 33 و خاوران خوابيدن يا تو
گوراي دسته جمعي اطراف تهران ، بي كس و كار بودند و زن و بچه
نداشتن و زندگي رو دوست نداشتن . ياد شعري از يانيس ريتسوس
افتادم با صدا و ترجمه ي شاملو : شير دلي سرفراز بر خاك افتاده
است خاك مرطوب در خود جايش نمي دهد كرم هاي حقير خاكش نمي جوند .
صليب بر پشتش جفت بالي را ماند : بلند و بلند بر آسمان اوج مي
گيرد و عقابان و فرشتگان زرين را ديدار مي كند . اون كسايي كه مي
خوان هيچ اثري از گلسرخي ها ، احمدي اسكويي ها ، حنيف نژاد ها و
... توي اين دنيا نمونه بدون توجه به شلوغ بازي هاي ما كار
خودشون رو مي كنند . ما هم هنوز انقدر قوي و منسجم نيستيم كه از
پسشون بر بياييم . حالا هي بشينيم لوگو و فلش درست كنيم ، شعار
بديم و پر و پاچه ي همديگه رو بگيريم . حتما هم موفق مي شيم !
|
Friday, April 09, 2004 |
|
Tuesday, March 16, 2004 |
ققنوس
ققنوس ازخاكستر زاده مي شود . بايد به آتش كشيد هر آنچه در
شهر است و از نو سازه ها را بنا كرد بر خاكستر . و كبريت خوب است
. يك بسته از ان كافي ست تا آتشي برپا كنيم پاينده سوزنده .
ديربازيست بشكه هاي نفت منتظرند در ايوان و كبريت ها هميشه به
درد مي خوردند .
عيد مردماس ، ديب گله داره دنيا مال
ماس ، ديب گله داره سفيدي پادشاس ، ديب گله داره سياهي
روسياس ، ديب گله داره
Posted by golnaz at 14:55
|
Thursday, March 04, 2004 |
مراسم بزرگداشت دكترمصدق
مراسم بزرگداشت دكترمصدق برگزار شد در آرامگاهش در احمد آباد
. مثل هميشه جو شديد امنيتي . مثل هميشه تعداد اطلاعاتي ها به
اندازه ي شركت كننده ها و دوربينهايي كه روي صورت ها زوم مي شد .
شنيده ام چند نفر هم دستگير شدند توسط افراد نا معلوم . بايد
جايزه داد به فرمانده نيروي انتظامي ساوجبلاغ كه فرق ايجاد امنيت
و حفاظت رو نمي دونه . به جاي اينكه براي شركت كنندگان امنيت و
مصونيت به وجود بياره براي اعضاي گروه فشار امنيت و آرامش خاطر
ايجاد كرده بود .
عكسهاي
مراسم
Posted by golnaz at 22:31
|
Wednesday, March 03, 2004 |
مراسم بزرگداشت مصدق
فردا پنجشنبه 14 اسفند ، مراسم بزرگداشت دكتر
محمد مصدق در احمد آباد كرج برگزار خواهد شد . ساعت شروع برنامه
10 صبح مي باشد . شركت براي عموم آزاد است
.
Posted by golnaz at 13:57
|
Tuesday, March 02, 2004 |
و قلم در دستهايش
و قلم در دستهايش تو گويي عصاي موسي بود و آنها قلم را شكسنتد
و دست را . اما شكستن صاحب قلم و صاحب دست را هرگز
نتوانستند. 12 اسفند هشتمين سالروز خاموش شدن نويسنده ايست كه
مرگش تنها يكي از حلقه هاي بي شمار قتل هاي موسوم به قتل هاي
زنجيره اي ست ، كه متاسفانه مانند خيلي از جنايات آن سالها در آن
اتمسفر خفقان نامي جايي از او برده نشد ولي اين باعث نشد كه
جنايت از ياد خانواده و هم رزمانش برود . خوب من! مي دانم
آن روز شوم هرگز نمي دانستي كه اين آخرين بار است كه پدر را مي
بيني و چه كابوسي در پيش رو ست . ما همه غرق اين كابوسيم رفيق .
ما همه شريك درديم و بي صبرانه انتظار روز موعود را مي كشيم حتي
اگر ديگر نباشيم . مرا درغم از دست دادن پدر شريك بدار و بدان
هر صنوبري كه براين زمين تبدار مي افتد هزاران جوانه ي خفته در
خاك را بيدار مي كند . و من پا گرفتن جوانه ها را اميد دارم
.
Posted by golnaz at 13:29
|
Monday, February 23, 2004 |
نتيجه انتخابات
آماري رو كه حكومت اعلام ميكنه رو باور ندارم . خودم اون روز
رفتم به كلي از حوزه ها سر زدم و ديدم كه خبري نيست . ما برديم .
من هيچ وقت تصور منحصر به فردي از مردم نداشتم چون خودم را از
ايشان مي دانم .مردم يعني اون كارمندي كه نگران كوپنشه و به خاطر
مهر شناسنامه راي ميده . مردم يعني اون بچه اي كه امسال كنكور
داره و مي ترسه زحماتش به باد بره . مردم يعني سربازي كه به زور
ازش راي مي گيرند وگرنه بازداشته و اضافه خدمت . چرا فكر مي كنيم
مردم ما همه چگوارا هستند ؟ ما به عنوان كساني كه كمي بيشتر
مي دانند كم كاري داشتيم . مردم هم منسجم نبودند . با اين حال
نتيجه رضايت بخش بود . حتي اگر آمار وزاردت كشور رو هم باور كنيم
30 درصد مردم تهران راي داده اند يعني 70 درصد بدون ترس و باور
شايعات در خانه نشسته اند . تازه آراي باطله رو هنوز اعلام نكرده
اند . اين به نظر من نتيجه ي بدي نيست . ما در طي 25 سال به چنين
تحولي رسيده ايم كه اكثريت 100 درصد ي تبديل شد به اقليتي30 درصد
ي . نگاه كنيد تحولاتي چنين در دنيا چند سال طول كشيده ؟ با
همه ي اين ها ترسي درونم لانه كرده . ترس از شغال هاي زخمي يك
طرف و ترس از جا زدن رفقا . رفقايي كه همين حالا هم پاشون شل شده
. جلسه هايي كه به تعطيلي كشيده مي شه . بحث هايي كه نصفه نيمه
رها مي شه و دوستاني كه كم پيدا مي شوند . شايد خبري هست و من
نمي دانم . با همه ي اين ها من مي ترسم . مي ترسم . بايد كاري
كرد .
Posted by golnaz at 18:12
|
Friday, February 20, 2004 |
برنده
همه چيزدرست اون طور پيش رفت كه ما مي خواستيم . ولي من نمي
دونم چرا احساس آدم هاي برنده روندارم .
Posted by golnaz at 18:52
|
Wednesday, February 18,
2004 |
به بهانه ي سالروز اعدام
گلسرخي
به
بهانه ي سالروز اعدام خسرو گلسرخي و كرامت الله دانشيان
: آمد دستش به دستبند بود از پشت ميله
ها. عرياني دستان من نديد. اما يك لحظا در تلاطم چشمان
من نگريست چيزي نگفت. رفت. اكنون ، اشباح ازميانه ي هر
راه مي خزند خورشيد در پشت پلكهاي من اعدام مي شود
.... ( خسرو گلسرخي )
Posted by golnaz at 16:52
|
Sunday, February 01, 2004 |
انتخابات
خب . من تا امروز حرفي از انتخابات نزده بودم . بعضي از
دوستان ازم خواستند كه موضع خودم رو روشن كنم . حالا انگار
چقدرموضع من مهمه يا اينكه ملت نشستن ببينند من چي ميگم . من
در انتخابات شركت نخواهم كرد چون اصلا انتخاباتي در كار نيست .
بر فرض اينكه برگزار هم بشه كسي نيست كه بشه بهش راي داد . ولي
از يك طرف هم اين حق رو به خودم نمي دم كسي را كه بر اساس تفكر و
بينش از انتخابات و يا از تحصن حمايت مي كنه خائن بنامم . خيانت
در انديشه ي من بار معنوي خيلي سنگيني داره و فكر مي كنم كساني
كه انقدر راحت بر سر يه همچين مسئله اي رفقا و هموطن هاشونو خائن
خطاب مي كنند ، نه معني دموكراسي رو مي دونند ، نه خيانت و نه
انتخابات در ايران رو. از حالا هم معلومه چه كساني مستعد
ديكتاتور شدن و خون راه انداختن هستند . همچنين آينده را
چندان روشن نمي بينم . فكر نكنم بعد از اين برنامه مملكت گل و
بلبل شود . تا بخواهيم به خودمون بيايم محافظه كاران مثل گرگ
زخمي پوست همه مون رو مي كنند . حواسشون هم هست كه ديگه هيچ جا
شل ندن . تا مي تونند هم به امريكا و اروپا باج مي دهند تا
بتواند راحت در داخل سركوب و اختناق به وجود بيارند . براي
همين من مي گم با تحريم و شعاراي الكي و تاريخ مصرف گذشته فقط
خودمون رو راضي مي كنيم . من عمل نمايندگان مجلس رو ارزشمند
مي دونم ولي نه شايسته ي حمايت . اونا فقط به وظيفه شون عمل
كردند و حتي كمي هم دير به فكر افتاده اند . انها بايد از ملت
حمايت كنند نه ملت از ايشان . تا وقتي هم كه زير عباي رهبر قايم
شده باشند هيچ صدايي از مردم در نمياد .
Posted by golnaz at 10:04
|
Wednesday, January 21,
2004 |
اگر نمي كشتندش
اگر نمي كشتندش ، اگر سينه ي ستبرش را با گلوله نمي
آراستند ، امشب شصت ساله مي شد . او را مي گويم . هم
او كه شاعر بود و انسان خسرو خسرو گلسرخي
را مي گويم .
ابريشم سياه
دو چشمت ، ياد آور شبي زمستاني است من بي ردا ، بدون
وحشت دشنه ، شادمانه خواب مي رفتم . ابريشم سياه دو چشمت
، خانه ي من است آن خانه اي كه در آن خواب مي روم و
مي ميرم .... (خسرو گلسرخي )
Posted by golnaz at 20:01
|
Monday, January 19, 2004 |
تنوير افكار عمومي
تنها جهت تنوير افكار عمومي : گويا رفقاي
حزب (؟) كمنيست كارگري بعد از 25 سال زندگي در كشورهاي مهد آزادي
و تمدن هنوز لازم است جهت فراگيري اصول اوليه ي دموكراسي در
اكابر حاضر شوند . راستش من تا قبل از اين فكر مي كردم هميشه قبل
از اينكه نوشته ي كسي رو جايي چاپ كنند اول ازاون بابا اجازه مي
گيرند . نه اينكه بعد از اينكه چاپ كردند ايميل بزنند كه با
اجازه نوشته ي شما رو برداشتيم . من كي اجازه دادم ؟ لابد فكر
كرديد چون اسمم هم تو هفته نامه ي وزين تون ( جوانان _ شماره 124 ) آوردين
بايد كلا هم رو هم بندازم بالا . خبر نداريد دنبال ساختمون بلند
مي گشتم كه خودمو پرت كنم پايين وقتي مي بينم نوشته هاي من مقبول
شما واقع ميشه . براي من فرق نشريه ي شما با كيهان شريعتمداري
فقط در يك چيزه . اونم اينكه كاغذ كيهان زبر تره ( اونايي كه
جوكشو شنيدن براي بقيه توضيح بدن ) من همينجا اعلام مي كنم
هيچ گونه سمپاتي و وابستگي به اين دايناسور هاي ما قبل تاريخ
ندارم و از ديد من فقط مشتي لمپنند كه همان نام گروه فشارو
چماقداران برلين لايقشان است و بس ! NGO اي كه من عضوش هستم هم
ربطي به اين جماعت هوچي گر نداره . كار ما كاملا قانوني و علني
ست و به هيچ حزب و دسته اي وابسته نيستيم . تكبير
!!!
Posted by golnaz at 18:45
|
Wednesday, January 14,
2004 |
مردمان آزاد ، مردمان آزاده
مردمان آزاد ، مردمان آزاده ، مردمان انديشمند ، راهي را مي
سازند و در آن راه مي رانند .مردمان تحت انقياد و معتاد به
استبداد ، هميشه در راه هاي ساخته شده رانده مي شوند
.
توصيه مي شود : از وبلاگ ياسر
: معتقدم این ملت نتونست خودش برای خودش کاری بکنه
الا مگر اینکه حکومت کاری بکنه ! و حرفهاي يك الپر در مورد انتخابات
: يكسريها نميخواهند بپذيرند كه تئوريهاي دو سال
پيششان در دفاع از ايده هاي نافرماني مدني و خروج از حاكميت و
تقابل مستقيم ملت و حكومت، هيچكدام نتوانست ريز شود و با شرايط
بومي و ساختارهاي وقعا موجود اجتماعي تطبيق داده شود. بالاخره
وقتي كسي از يك استراتژي كلي مثل «مقاومت مدني» صحبت ميكند بايد
چند تاكتيك عملي و قابل دفاع هم براي آن داشته باشد. روي هوا كه
نميشود حرف زد. نيلوفر هم از نمايش
انتصابات نوشته : انگار رفتی تو يه ميوه فروشی و شاگرد
ميوه فروش خودش به زور مياد برات ميوه جمع ميکنه اين وسط فقط تو
به ميوه ميرسی خوب و بدش مهم نيست.....!!!!!
Posted by golnaz at 13:46
|
Monday, January 05, 2004 |
مبادا زشتكرداري آناني كه به حبس
آزادگان فرمان ميدهند، از ياد برده شود.
مبادا زشتكرداري آناني كه به حبس آزادگان
فرمان ميدهند، از ياد برده شود.
ملت بزرگ ايران، وجدانهاي آگاه
بشري
جنبش آزاديخواهي ملت ايران در طول سده اخير فراز
و نشيب هاي فراواني را پيموده و در اين راه مشقتها، اسارتها و
شكنجههاي بيشماري را به خاطر دارد. اين بار نيز بيش از 6 ماه
است شاهد حبس 3 تن از ياران جبهه آزادي و آگاهي، هدي
صابر، تقي رحماني و رضا عليجاني به بهانه اعتراضات
خردادماه گذشته مي باشد.
همانها كه رشد يك ملت را به
پرورش نيروهاي درستكار و نيك انديش منوط مي دانند و با همهگونه
انحصار فضاي عمومي جامعه در تريبوني خاص مخالفند و گفتگو را بر
منطق يكسويه كه امروز به ياري حاكميت اقتدارگرا شاهديم، ترجيح
ميدهند.
اكنون تمام كساني كه در ارتباط با اين اعتراضات
بازداشت شده بودند، به انحاء مختلف آزاد شده اند جز اين سه نفر
كه همچنان تاوان آزادانديشي و پايمردي خود را در روزگاري
ميپردازند كه مردم ايران خسته از سياستهاي فرمايشي و رفرم ظاهري
به آينده ميانديشند. متاسفانه از فرط عموميت ظلم و ستمي كه بر
فرزندان اين ملت ميرود، از اذهان و افكار نسبت به زندان و
زنداني شدن روشنفكران حساسيتزدايي شده است و عدهاي شادمان از
فراموشي موضوع به رواج نااميدي و ياس كه سنت هميشگي اقتدار و
خودكامگي است، مشغولند.
ما جمعي از جوانان و دانشجويان
اين مرز و بوم، بدين طريق يادآور ميشويم سه انسانی كه جز
انديشيدن و جسارت اعلام عقايد خود گناهي ندارند، پس از بازداشت
طولاني مدت اسفندماه 79، مجددا از خرداد ماه امسال بدون هيچ
توجيه قانوني در بازداشت موقت به سر ميبرند. سه انسان انديشمند
و آزاده ای كه اعلام داشتهاند وضع موجود را نميپسندند، استبداد
را تاب نميآورند و فقر و فساد و عقبماندگي ايران عزيز را خوش
نميدارند و در سوداي آزادي و توسعه آنند، ماههاست رنج زندان را
تحمل ميكنند. اين در حالي است كه خانوادهها و وكلاي آنها از
وضعيتشان اطلاع چنداني ندارند و مقامات مسئول در مورد ادامه
بازداشت غيرقانوني ايشان پاسخگو نيستند.
اينك ما از تو
فقط به اين دليل كه انسان هستي و عزت انسانيت را پاس ميداري در
هر كجاي دنيا كه زندگي ميكني و هر عقيدهاي كه داري ميخواهيم
اين ظلم آشكار را از ياد نبري. همچنين، از تمامي فعالين و
سازمانهاي مدافع حقوق بشر ميخواهيم بنابر اصول صريح اعلاميه
جهاني حقوق بشر، نسبت به نقض حقوق اساسي نامبردگان و ديگر
زندانيان سياسي شديدا واكنش نشان دهند و ما را در اعتراض به
ادامه بازداشت اين سه يار زنداني همراهي نمايند و مبادا
زشتكرداري آناني كه به حبس آزادگان فرمان ميدهند، از ياد برده
شود.
* لسيت سري اول با 1000 امضا از
سراسر ايران بسته شده است . كساني كه مايل به امضاي نامه هستد مي
توانند به وبلاگ هفت
بوم رفته و موافقت خود رو اعلام كنند . اسامي جديد در ليست
دوم اعلام خواهد شد .
Posted by golnaz at 00:45
|
Sunday, January 04, 2004 |
جوجه انقلابي
آنها كه بيشتر وراجي مي كنند ، كمتر اهل
اقدام اند . يك مشت جوجه انقلابي روشن فكر مي خواهند جا پاي " چه
گوارا " قدم بگذارند و به خيال خودشان با آتشبازي و صداي ترقه
مردم را بيدار كنند . اما اينها خودشان بيشتر احتياج دارند كه
يكي بيدارشان كند . وقتي پاي شعار و ادعا در ميان است از
لنين هم بلشويك ترند ، اما اگر به آنها بگويي : خوب رفيق ديگر
وقتش رسيده . اين گوي و اين ميدان . زبان ببند و بازو بگشا .
ناگهان از قله ي ادعا هاي خود پايين مي افتند ، هزار و يك دوز و
كلك لفظي جور مي كنند تا جا زدن خودشان را توجيح كنند
.
ايني كه اين بالا مي بينيد حرف
دل منه كه از زبان فدايي شهيد خسرو گلسرخي
عنوان مي كنم و عجيب وصف حال روزگار ماست . دلگيرم از
خيلي از رفقا از نوع وبلاگ نويس و وبلاگ ننويس . ممكن است بعضي
ها كه تيز ترند فهميده باشند و بعضي هنوز نمي دانند كه از ايشان
كناره گرفته ام . خواستم فقط دليل دل چركيني ام رو گفته باشم .
همين . متاسفم كمي تنده ولي حقيقتا حرف دل منه . دقيقا به همين
تندي .
Posted by golnaz at 00:42
|
Thursday, December 11,
2003 |
خارج گود نشينان
خب ، شيرين خانوممون هم بالاخره جايزشو گرفت . جالبه و باعث
تاسفه كه بعضي از اين خارج گود نشينان توقع دارند بياد بگه مرگ
بر جمهوري اسلامي يا توقع دارند اون چيزي رو بگه كه اونا مي خوان
نه چيزي كه اعتقاد خودشه . شيرين عبادي قراره بياد ايران و اينجا
زندگي و مبارزه كنه . كاري كه تا حالا كرده . قرار نيست 25 سال
خارج از ايران بمونه و 25 سال فقط شعار بده . كاري كه شما تا
حالا كرديد . درك اين موضوع خيلي سخته ؟ از طرفي مشتاقانه
منتظر بوديم كه حزب كمنيست كوليگري ( به قول مهشيد )حماسه اي ديگر
مانند آنچه در برلين به بار آورد بيافريند . گويا سال به سال
دريغ از پارسال است . نه خبري از استريپتيز بود نه رقص شكم و شعر
و آواز . حيف ! از شوخي گذشته ، مهشيد نازنينم : ما
را به خير اين گروه فشار برلين اميدي نيست ، شر نرسانند . لازم
نيست صداي ما رو به جايي برسونند . صداي ما به اندازه ي كافي
بلند هست ، مگه نه ؟ كافيه صدا هاي گوش خراش خودشون رو يه كم
بيارن پايين تا صداي ما هم شنيده بشه . همين !
|
Monday, November 24, 2003 |
پنجمين سالروز بزرگداشت فروهر
ها
خب. پنجمين سالروز بزرگداشت فروهر ها هم برگزار شد . به شلوغي
پارسال و حتي سالهاي قبل نبود . جو امنيتي هم به سفت و سختي
پارسال نبود . سخنراني محسن كديور رو دوست داشتم هر چند تكرار
حرفهايي بود كه در سومين روزاز روزه ي سياسي در دفتر جبهه مشاركت
زده بود . سخنرانان ديگر هم آقاي نمازي و شاه اويسي از اعضاي
هسته ي مركزي حزب ملت و آقاي معين فر بودند و در آخر هم پرستو
فروهر .وقت نشد همه ي صحبت ها رو نت برداري كنم . مي دونم كه
نوشتنش هم از حوصله ي من و شما خارجه و حتما هر كسي كه بخواد
بخونه از خبر گزاري ها معتبر پيدا مي كنه . چيزي كه امسال و
سال قبل وصله ي ناجور مي نمود حضور اقليتي بود كه با هوچي گري و
عربده كشي مجريان تلوزيون هاي اون ور آب به مراسم اومده بودند و
من بيزارم از اين جماعت گوسپند صفت. نمي دونستند كي دست بزنند ،
چه وقت و چه شعاري رو فرياد بزنند . كسي هست كه بتونه اين
شعار" رفراندوم رفراندوم آن هم به راي مردم" رو
براي من معني كنه ؟ يعني چي؟ يعني ج.ا رفراندوم بذاره كه ببينه
مردم مي خوانش يا نه ؟ بر فرض اينكه هنوز هم نمي دونه ، كدوم
حكومتي در كجاي دنيا چنين كاري رو كرده كه ما توقعش رو از ج.ا
داريم ؟ شايد هم قراره دولت حاكم بعد از سرنگوني ج.ا رفراندوم
بذاره كه ملت مي خواهندش يا نه . شبيه فروردين 58 . ممنون مي شم
اگه جوابي برام داشته باشيد . در آخر برنامه هم پرستو فروهر
در دل پاييز ، از غم پاييز گفت و از زخمي كه در كودتاي 28 مرداد
بر سر پدر نشسته بود و زخمي كه در پاييز 77 بر دل نشست . و اشك
بود و اشك كه بي خجالت مي باريد . بعد از اتمام مراسم نيروي
انتظامي شديدا مردم را متفرق كرد . شنيدم كه در همون حوالي
درگيري هايي رخ داد و عده اي هم دستگير شدند ولي من چيزي نديدم
چون همراه عده اي ديگر مشغول جمع و جور كردن سبد هاي گل و پوستر
ها براي بردن به خانه ي فروهر ها بوديم . منزل فروهر ها ، خانه ي
آزادي ، امسال هم ميزبان سوگ و خشم ما بود . عكسهايي رو از جاهاي
مختلف خانه گرفته ايم كه به زودي در وبلاگ مي گذارم . براي اولين
بار به طبقه ي بالا رفتم و زل زدم به نقطه اي از زمين كه شبي جسد
پروانه بر آن افناده بود و اينك با پرچم ايران و گل فرش شده بود
و براي بار هزارم ماجرا را از زبان برادر زاده ي داريوش و خواهر
پروانه شنيدم و به خود لرزيدم . با همه ي وجود لرزيدم از خشم و
از ترس . طوري برگشتم كه ساعت 8 خونه بودم . مادرم تنها بود و
نگران من . تو اكيپ ما من هميشه به عنوان بچه ننه ترين و سوسول
ترين فرد معرفي شده ام همش هم به خاطر نگراني هاي مامان و
تلفنهاي گاه و بيگاهشه . انقدر اين دو روز دويدم و خسته شدم
كه مي ترسم فردا زورم بياد پاشم و به كلاسم نرسم .غلط هاي املايي
و انشايي روهم بذاريد به حساب خستگي .
نگاه كن
گياه وار برهنه ام نگاه كن هيچ كجاي تنم روييدني نيست
مگر فريادم .
(شعر از پروانه
)
Posted by golnaz at 00:44
|
Wednesday, November 19,
2003 |
دريغا تهي از تو ايران زمين
دريغا تهي از تو ايران زمين
به
ياد آزادگي و وارستگي داريوش فروهر ، به ياد پاكي و معصوميت
پروانه و به سوگ پيكر هاي دشنه آجين و به خون نشسته شان ، ياد
باشكوهشان را گرامي مي داريم و از ساعت 2 تا 4:30 جمعه 30 ام
آبان ماه در حسينه ارشاد واقع در خيابان شريعتي گرد مي آييم
.
همچون نهال نهراسيم در تهاجم باد جانهايمان
، سر پناهمان باد در اين خزان نكبت من شكفتن را مي شنوم
، همزاد عصيان سحر به شكار ستاره ها خواهم رفت تنهاي
تنها تا همه ي ستاره هايي را كه به تاريكي كشيدند به سر
زمينمان باز گردانم
(پروانه فروهر )
*** پي نوشت : همين الان بهم
خبر رسيد كه برنامه عقب افتاده . وزارت كشور به خاطر مصادف شدن
با روز جهاني قدس برنامه رو لغو كرده و احتمالا مراسم ، روز
يكشنبه 2 آذر ماه برگذار مي شه . مشكل اينجاست
كه من دوشنبه كلاس دارم از صبح زود و هيچ جوري نمي تونم غيبت كنم
چون ديگه چوب خطام پر شده و حذفم مي كنن !!!!
Posted by golnaz at 14:09
|
Thursday, September 18,
2003 |
روي سنگي كه بر مدفنش قرار گرفته
تاريخ فوت را 6 شهريور 67 نوشته اند
” يادت باشد آنان كه مرگشان مثل تو از پيش آماده بوده
است چنين زاده شده اند تا خاكستر طلسمشان از جادوي سنگ
آزاد گردد “ اين را پيش از آنكه برادرم در شامگاه آخرينش
بگويد و بر مرگ خويش نماز بگذارد گفتم وردش را انداخت
و گفت : حقيقت زندگي در مرگ است و عشق به رهايي انسان
. ( شاعرش را نمي شناسم )
×××
روي سنگي كه بر
مدفنش قرار گرفته تاريخ فوت را 6 شهريور 67 نوشته اند . براي من
فرقي ندارد كه بر آن سنگ چه نوشته شده باشد چون شك دارم بر زير
آن كپه ي خاك كسي خوابيده باشد كه من فقط از پشت شيشه ها ديده
بودمش . اين سنگ فقط به درد مامان و مامان بزرگ مي خورد كه به آن
خيره شوند و آرام اشك بريزند و نفريني نثار قاتلينش . به
اصرار او هر چند هفته يكبار مامان و مامان بزرگ من و خواهرم و
پسرخاله ام را به ملاقات مي بردند . هنوز صداي زنگدارش در گوشم
است وقتي احول درختها ي گيلاس و گلهاي آفتابگردان و گربه ها و
كبوتر هاي حياط خانه ي پدربزرگ را مي پرسيد . صحنه هايي از
ملاقاتها هنوز و هميشه كابوس شبهاي من است . مخصوصا آن دفعه كه
قرار بود من و خواهر و پسرخاله ام را براي ملاقات حضوري بفرستند
. پسرخاله ام رفت ولي من و خواهرم را به جاي ديگري بردند . اتاقي
كوچك و سه پاسدار كريه المنظر و عصبي كه ديگر تحمل جيغ ها و گريه
هاي ما را نداشتند و ديوانه وار بر سرمان داد مي كشيدند و هلمان
مي دادند و بازرسي هاي شرم آور بدني . انقدر دسته گلي را كه از
حياط بابا بزرگ كنده بودم از ترس در دست فشار داده بودم كه از
مچهايم خون مي چكيد . بگذريم . آن روز تا پايان ملاقات حضوري من
6 ساله و خواهر 5 ساله ام در آن اتاقك به گروگان گرفته شده بوديم
و من هيچ وقت نفهميدم براي چه . در آذر ماه 67 به ما خبر
دادند كه او را همانجايي فرستاديم كه 4 سال قبل شوهرش را . در
حالي كه قرار بود آزاد شود و خانواده ام همانروز ها برايش وقت
دكتر گرفته بودند براي چك آپ كامل ! هيچ وقت اون صبح آفتابي
رو فراموش نمي كنم كه آمدند مدرسه دنبالم . كلاس اول دبستان بودم
. از حرفهايي كه در ماشين بين مامان و بابا و خاله ام رد و بدل
مي شد فهميدم ديگر از پشت شيشه ها نخواهمش ديد و ديگر صداي
زنگدارش احوال گربه هايمان را نخواهد پرسيد . اجازه ي برگزاري
هيچ مراسم سوگواري اي نداشتيم . مراسمي آرام و خانوادگي در منزل
عموي مادرم برپا شد. و من فقط بهت زدگي بابا را به ياد دارم و سر
به ديوار كوبيدن هاي خاله ام و مامان بزرگ كه هي بيهوش مي شد .
مامان مثل هميشه قوي و آرام . فردايش به مدرسه رفتم و گريان
به معلمم گفتم : خميني خاله ام رو كشته ! خانم معلم سرخ شد .
مادرم را به مدرسه خواست تا جوياي ماجرا شود و اين بهانه ي دوستي
عميق بين ما شد . آزاده اي بو معلمم و خود داغدار . خب . اين
هم صفحه هايي بود از دفتر كودكي من . اگر ايرادي در نوشته مي
بينيد به حساب گذر سال ها بگذاريد و كودكي من در آن دوران . گاهي
فكر مي كنم نكند همه زاده ي خيالم باشد . صد افسوس كه چنين نيست
. ياد و نام همه ي شهداي دهه ي 60 به خصوص تابستان 67 گرامي
باد .
×××
بشنو اي جلاد و مپوشان چهره با دستان
خون آلود مي شناسندت به صد نقش و نشان مردم مي درخشد زير
برق چكمه هاي تو لكه هاي خون دامنگير و به كوه و دشت
پيچيده ست نام ننگين تو با هر مرده باد خلق كيفر خواه و
به جا ماندست از خون شهيدان بر سواد سنگفرش راه نقش يك
فرياد اي جلاد ! ننگت باد . ( فكر كنم از سروده هاي
هوشنگ ابتهاج باشد )
Posted by golnaz at 20:30
|
Wednesday, August 20,
2003 |
در سلول باز و او وارد شد
در سلول باز و او وارد شد . حالت چهره اش كاملا با چند
لحظه ي قبل كه آمده بودند و بيرون برده بودندش تغيير كرده بود
. از صورتش هيچ چيز نميشد فهميد . چشمانش به نقطه اي دور خيره
شده بود . براي چند ثانيه سكوت همه ي صدا ها را بلعيد . بعد آرام
آرام آمد به سمت مادر ، حلقه ي نقره اي نامزدي اش را دراورد و به
مادر داد و با صداي خش دار گفت : من فردا اعدام مي شوم .بعد رفت
كنج سلول نشست و پشت شلاق خورده اش را به ديوار سرد و گچي سلول
سپرد و زانوهاي لاغرش را بغل كرد.بغض راه گلويش را بسته بود .
سرش را آرام روي زانوهايش گذاشت . مادر آهسته پيشش نشست و او را
در آغوش گرفت : ـ مي دونم خيلي سخته ، به هر حال ما هممون
زنيم . ولي چاره اي نيست ، فكر كن شوهر واقعيته . اينجوري كم تر
عذاب مي كشي. به هيچ چيز فكر نمي كرد . احساس بي وزني همه ي
وجودش را فرا گرفته بود . حتي درد استخوانهايش را هم فراموش كرده
بود . تنها انديشه ي ذهنش اين بود : او مي بايست امشب با يكي از
سربازها همبستر شود تا فردا صبح باكره از دنيا نرود . زندانبانان
او اعتقاد داشتند كه دختر باكره بي واسطه وارد بهشت خواهد شد و
او و امثال او را راهي به بهشت نبود . ياد آرزوهاي بلند و
بالايش افتاد . ياد فردايي كه مي خواست با كمك ” او “ بسازد .
فردايي پر از نور و سرور ، مي خواست آفتاب را در آغوش گيرد ، مي
خواست بهار را به خانه آورد ، مي خواست .... آغوش مادر را
پناهگاه امني يافت و خود را در آن جا كرد . دلش مي خواست گريه
كند . بغض داشت خفه اش مي كرد ولي اشكي از چشمانش نمي آمد . صداي
هق هق همبندانش بلند و بلندتر مي شد . سرش را گذاشت روي شانه ي
مادر و چشمانش روي نوشته اي كه با ناخن بر ديوار كنده شده بود
خيره ماند : ” سكوت ، مقاومت ، انكار “ سرش را بلند كرد و توي
صورت مادر نگاه كرد . اشك در چشمان مادر حلقه زده بود . با همان
صداي خش دار گفت : شما مرخص مي شويد ، اما يادتون باشه به همه
بگيد كه ما با افتخار و سر بلندي شهيد شديم . ديگر گريه
امانشان نداد . او كه مي خواست خورشيد را براي سرزمينش به ارمغان
آورد ديگر طلوع آفتاب را نمي ديد .
Posted by golnaz at 16:31
|
Saturday, August 09, 2003 |
عزيز نسين
هر چهارنفرمان با هم داخل كار روزنامه نگاري شده بوديم .
البته هر كس براي خودش دليلي داشت : يكيمان چون نتوانسته بود تا
بيست سالگي از كلاس چهارم دبيرستان بالاتر برود ، پدرش به اش
گفته بود كه : تو ديگه آدم نمي شي . دست كم برو روزنامه نگاري
بكن ! نفر دومي پدر نداشت . ننه ي پيري داشت كه از حقوق
بازمانده ي شوهرش گذران مي كرد . پسرش يك دفعه مي ديدي كه حقوق
سه ماهه را از دست ننه ش زوركي در آورد و سه روزه خرج خودش كرد .
پيرزنه آخرش به تنگ آمد و روزي نفرين كنان به پسرش گفت : هيچي
بهت نمي گم پسر ، الهي سفيل و سرگردون بشي ! بيچاره پيرزنه حرف
آخرش را گفت و مرد . پسره تازه عقل به سرش برگشت و قدر مادره را
شناخت آن وقت به خودش گفت : يه دفعه نشده به حرف ننه م گوش كنم .
خوبه حرف آخريشو به جا بيارم روحش شاد بشه . پس براي اينكه خوب
سفيل و سرگردان بشود آمد و روزنامه نگاري پيشه كرد . اين حرف مال
بيست سال پيش است . آن وقتها چنين روزنامه هايي داشتيم كه حق
مادر را بشناسند و با جان و دل قبول كنند كه نفرين مادري جامه ي
عمل بپوشد . رفيق سوم دو سال تمام سر درس ادبيات زبان تركي
رفوزه شده بود و در يك كلاس مانده بود ، بعد براي انتقام گرفتن
از دبير ادبيات كمر همت بسته بود كه نويسنده ي بزرگي بشود ، به
خاطر همين داخل كار روزنامه نگاري شد . من خودم هم هي مي گفتم
” هر كاري پيش بياد از دستم برمياد “ و بعد ديدم كه از آنهايي
هستم كه كاري از دستشان بر نمي آيد ، روزنامه نگاري را مناسب حال
خود يافتم .
( جانباز كاباره / عزيز نسين / ترجمه ي
صمد بهرنگي )
Posted by golnaz at 15:01
|
Monday, July 21, 2003 |
دكتر محمد مصدق
آري تنها گناه من و گناه بزرگ من اين است كه صنعت نفت ايران
را ملي كردم و بساط استعمار و اعمال نفوذ سياسي و اقتصادي عظيم
ترين امپراطوري هاي جهان را از اين مملكت برچيده ام و پنجه در
پنجه ي مخوف ترين سازمانهاي استعماري و جاسوسي بين المللي در
افكنده ام و به قيمت از بين رفتن خود و خانواده ام و قيمت جان و
عرض و مالم . و خداوند مرا توفيق عطا فرمود تا با همت و اراده ي
مردم آزاده ي اين مملكت بساط اين دستگاه وحشت انگيز را درنوردم
.
دكتر محمد مصدق
Posted by golnaz at 23:24
|
Monday, July 14, 2003 |
دليل خاصي ندارم براي ننوشتن و
همينطور براي نوشتن
دليل خاصي ندارم براي ننوشتن و همينطور براي نوشتن . دوره
ي رونق روزنامه ها اگه يكي بهمون مي گفت همه ي اينا يكشبه و فله
اي توقيف ميشن تو دلمون به ساده لوحي طرف مي خنديديم و مي گفتيم
: مگه مي شه ؟ مگه مي تونن؟ نه بابا عمرا زورشون برسه ! بعد
كه دونه دونه زبونارو بريدند و سرهاي سبز رو از تن جداكردند
ديديم كه مي تونند و زورشون هم مي رسه . تا همين يه ماه پيش
اگه كسي مي گفت قراره دوست و آشناهاتونو بگيرندو سربه نيستشون
كنند مي گفتيم : نه بابا ! مگه ميشه ؟ مگه مي تونن؟ با اين كارا
گورخودشونو مي كنند . بعد كه دونه دونه دوستان ناپديد و
بازداشت شدن ، حتي اونايي كه نمي دونستند سياست رو چطور مي
نويسند ، و حالا ديگه اميد نداري كه زنده باشند ، فهميديم ، آره
. مي تونند . چه خوب هم مي تونند . حالا هم كه نوبت دنياي
مجازي شده ديگه انقدر ساده لوح نيستم كه به توانايي و پررويي
حريفم شك كنم . ديگه حتي نمي تونم نوشته هاي خودمو بخونم . شايد
هنوز هم بعضي ها فكر كنند اين اوضاع موقته . ولي من چندان
اميدوار نيستم . وقتي گروهي به هيچ مرجعي جوابگو نيستند
...
Posted by golnaz at 23:04
|
Wednesday, July 09, 2003 |
كوي كبوترانه
كوي كبوترانه بال
شكسته در شب كو بوسه ؟ كو ترانه ؟ اي ابر تيره
ناكي تكرار تير و آذر تكرار بهمن و دي جمعه ي مرگ و
چاقو خونين كبوتر آهو از خون اين سپيده وقت رهايي
گل لاله به شب دميده عزاعزاست امروز روز عزاست
امروز نسل چراغ و دريا صاحب عزاست امروز اي نور هردو
ديده بلبل سربريده آزادي سحرخيز اولاد فصل پاييز اي
ابر تيره ناكي تكرار تير و آذر تكرار بهمن و دي مظلوم
من سياوش كو آن كمان آرش ؟ دفتر گل در آتش جمعه ي مرگ و
چاقو خونين كبوتر آهو اين كشته همچو سهراب آن گشته غرق
خوناب عزاعزا ست امروز روز عزاست امروز نسل چراغ و
دريا صاحب عزاست امروز ( علي صالحي )
Posted by golnaz at 12:42
|
Friday, June 27, 2003 |
حشمت الله طبرزدي
والا دروغ چرا بابام جان ، تا قبر آ آ آ آ ، چهار انگشته
! ما به عمرمون آدم از اين حشمت الله طبرزدي مشكوف تر نديدم .
پنداري مشكوفي از سرتا پاش مي ريزه . حالا از ما گفتن بود .
جدا از اين حرفا مصاحبه ي حامد يوسفي رو در
شماره ي جديد سياه سپيد
در اين باره بخونيد . يه بار ديگه هم گفتم كه براي من لغاتي
نظير مزدور ، جاسوس ، خائن و... بار معنوي سنگيني داره . نمي
تونم قبول كنم كه به اين راحتي به كسي بچسبونمش . طبر زدي هم مثل
بقيه . ولي چيزي كه هيچ وقت نتونستم بفهمم اينه كه هر بار توي هر
تجمع آروم و مسالمت آميزي كه شركت داشتم ( يك سالي هست كه نسل
گونه تجمعات ور افتاده ) هميشه درست اون موقعي كه جمعيت داشته
آهسته حركت مي كرده يكي از اين بچه هاي گروه طبرزدي كه عموما سن
بالا هم هستند شروع مي كنه به شعار هاي تند و تيز دادن و عده اي
هم جو زده شده و شروع مي كنند زنده و مرده ي رهبر و اكبر و سيد
خندان را زيرو رو كردن . بعد هم عده ي ديگري مي ريزند مي زنند و
مي كوبند و شخص شعار دهنده و جو زده هاي هم صدايش رو دستگير مي
كنند . علامت سوال وقتي شكل مي گيره كه چند روز بعد اون عضو دار
و دسته ي طبر زدي آزاد ميشه ولي بقيه براي هميشه گم و گور مي شن
.
Posted by golnaz at 00:14
|
Sunday, June 22, 2003 |
آيدين
تو عمرم آيدين رو به اين حد پريشون نديده بودم . خبر دستگيري
مهدي رو كه شنيدم زنگ زدم بهش . صداش ميلرزيد . خيلي جلوي خودم
رو گرفتم كه گريه نكنم . از نحوه ي بازداشت مهدي گفت و از خودش و
دختر خاله ي 14 ساله اش كه هنوز بر اثر ضربه ي اون روز تو شوكه .
از اسپري هاي اشك آور و شونه هاي مهدي كه طبق معمول سپر بلايش
بوده . مي گفت كه ريختن خونشون و حتي جزوه هاي درسي شونو بردن
. ديروز كه با هم حرف ميزديم آقاي مومني همچنان فراري بود و
دستگير نشده بود ولي امروز فهميدم كه اونم گرفتن . اخبار ضد و
نقيض به گوشم مي رسه . از محل بازداشت دانشجويان هيچ خبري در دست
نيست . هيچ دستگاهي مسئو.ليت بازداشت هاي گسترده رو به عهده نمي
گيره . خبر وحشتناكي كه من ديشب شنيدم اين بود كه وزارت اطلاعات
با همكاري جناب لاريجاني در صدد تهيه برنامه هاي تلوزيوني شبيه
برنامه ي هويت است . اعترافات اجباري و تحت شكنجه در جلو دوربين
. هر چند كه ديگه كسي اين اعترافاتو جدي نمي گيره ولي مي دونيد
چقدر طرفو شكنجه ميدن تا وادار به ظاهر شدن در چنين برنامه اي و
بلغور كردن چنين اعترافاتي بشه ؟ من از حالا ميگم كه به هيچ
عنوان جون كتك و لگد خودنو ندارم . چك اولو نخورده به هر كار
نكرده اي اعتراف مي كنم. از جاسوسي براي موساد گرفته تا دريافت
چمدون دلار از دست مبارك حضرت بوش ! يه وقت توقع قهرمان بازي ازم
نداشته باشيد ! ديگه خسته شدم از اين روزاي سياه . خسته شدم .
جدا فكر مي كنيد بعد از اين شباي تيره صبح سحري هست ؟ !
Posted by golnaz at 22:20
|
Thursday, June 19, 2003 |
شریعتی
امروز سالروز درگذشت دكتر علي شريعتيه . شخصي كه به عقيده ي
من سعي كرد با بزك و دوزك ، عجوزه ي 90 ساله اي را به جاي دختر
14 ساله به ملت غالب كنه ، كه موفق هم شد . اگر عده اي استالين و
استالينيسم و كيش شخصيت اون دوران را محصول لنين و لنينيسم مي
دونند ، من هم اعجوبه اي به نام جمهوري اسلامي رو كه حتي اسمش
ناقض ذاتشه ، محصول انديشه ي شريعتي و همفكرانش مي دونم . با
شريعتي تازه سال اول دبيرستان آشنا شدم ( هر چند كه مادر بزرگم و
عمه ام آشنايي خيلي نزديكي با همسر و يكي از دخترانش داشتند ،
البته تا قبل از سال 62 و درگيري هاي سياسي خونواده ام ) ، با
شعري با اين مطلع : تا سحر اي شمع بر بالين من امشب از
بهر خدا بيدار باش راستش از سبك نگارشش خيلي خوشم اومد ولي با
محتواي نوشته ها كاملا غريبي مي كردم . چيزي كه منو بيش از
هر چيزي مي رنجونه برخورد طرفداران علي شريعتي با انتقاد نسبت به
ايشون است . عموما ادعاي تقدس زدايي و ساختار شكني شون ميشه ولي
دقيقا همون بر خوردي رو دارند كه ذوب شدگان ولايت با مخالفين .
بتي ساخته اند از براي خودشون . علي شريعتي براي من هيچ فرقي
با مطهري ، طالقاني ، آيت الله شريعتمداري و ديگر روشنفكران ديني
( اين هم از همون تركيبات تو مايه هاي جمهوري اسلاميه ! ) ، تنها
فرقش اينه كه به جاي عبا و امامه كت و شلوارو كروات پوشيد و به
جاي بالا منبر رفتن تو حسينيه ارشاد ظاهر شد . همين !
Posted by golnaz at 20:59
|
Tuesday, June 17, 2003 |
مشروطه خواهان
براي من هنوز مواضع اين مشروطه خواهان يا طرفداران سلطنت
مشروطه مشخص نيست . اگه قرار باز حكومت دست فرد يا افرادي
انتسابي و داراي اختيارات فراقانوني بيفته ، اصلا چه لزومي به
اين همه خونريزي و تحوله ؟ همين ولي فقيه رو داريم ديگه
. اگرم قراره طبق گفته ي هواداران حزب ،اعلا حضرت همايوني هيچ
كاره باشه و تصميم گيرنده مردم باشند و آقاي شاه هم نقش مترسك سر
جاليزو لولوي سر خرمن رو ايفا كنه ، اصلا چرابايد چنين فردي وجود
داشته باشه ؟ نون خور اضافه كه نمي خوايم .مي خوايم ؟
Posted by golnaz at 11:11
|
Monday, June 16, 2003 |
قرقره ي تئوري هاي دوم
بعضي ها هنوز در حال قرقره ي تئوري هاي دوم خردادي هستند .
به نظر من بايد يك وعده سلول انفرادي با چك و سيلي اضافه
براي سعيد رضوي فقيه فعال و سخنگوي دانشجويي ! تجويز كرد تا كله
ي مبارك رو از زير برف بكشه بيرون . اينو ببينيد : ما معتقديم
دانشجويان محق هستند اعتراضات صنفي و سياسي خود را در چارچوب
قانون مطرح كنند و بايد مديريت كلان كشور را به نقادي كشيده و
توسعه حقوق شهروندي و آزادي هاي اجتماعي را مطرح مي كنند
. معلومه جناب فقيه هنوز نفهميده كه چارچوب قانون تا چه حد
تنگه و مطالبه و تحقق آزادي و حقوق اجتماعي در آن غير ممكن ! در
ضمن ، كي ديگه مي خواد مديريت كلان رو تقد كنه ؟ جدا فكر مي كنيد
مردم و دانشچويان به انتقاد و اصلاح و راضي اند ؟ در جاي ديگر
ايشون تعجب مي كنند كه چطور مسئله اي مثل خصوصي سازي دانشگاه ها
مي تونه بهانه ي اغتشاش و نا آرومي باشه . معلومه . همون طور
كه در تير 78 تعطيلي روزنامه ي سلام به مدير مسئولي حجت السلام
موسوي خوييني ها بهانه ي اغتراض و اغتشاش شد .حالا فهميدين كوچه
علي چپ رو واسه كيا ساختن ؟ اگه حرف زدن كار سختيه ، حرف نزن
كه كار چندان سختي نيست . هست ؟
Posted by golnaz at 00:04
|
Thursday, June 12, 2003 |
بدبينم به حركات چنين خودجوش
× بدبينم به حركات چنين خودجوش ، بدون برنامه ريزي و رهبري
و بدون فراخواني ازسوي گروههاي سياسي . حسم اين است كه سركوبي در
پي دارد و بعد از آن دوباره دوره ي رخوت .
×× جناب
آقاي معين هم گل كاشت با اين تطق اخيرش : دانشجويان بايد
حساسيت و شرايط فعلي را درك كرده و اعتراض خود را در چارچوب
مصالح و امنيت ملي بيان كنند ! كسي ميتونه مصالح و امنيت ملي
رو در اين جمله برام تعريف كنه ؟
××× دفتر تحكيم هم
انشعاب كرد . تا مدتي قبل خبر از بحث بر سر تغيير اساس نامه
داشتم. اساس نامه ي فعلي كه همون اساسنامه ي تنظيم سال 65 است ،
جدا فاجعه است .
×××× شايع است كه در پي اعلام
قطعنامه ي نشست دفتر تحكيم طيف علامه ، رهبر هم نامه اي محرمانه
به رحيم صفوي نوشته و خواستار سركوب دانشجويان شده و
.... چندان مطمئن نيستم از اين خبر . فكر نمي كنم حفاظت
اطلاعات سپاه انقدر گاگول باشه كه نامه هاي محرمانه به اين سرعت
به بيرون درز كنه . در ضمن يكي از بچه ها مي گفت دقيقا همين
جريان هم چند سال پيش در دانشگاه صنعتي اصفهان شايع شد و بعد هم
پته ي نوسنده ي اصلي نامه ريخت رو آب .
××××× بيزارم
از فرخي سيستاني و به همان اندازه كه ازو بيزارم ، دلبسته ي فرخي
يزدي هستم . اينم شعري از معشوق لب دوخته ي من كه اولين بار با
صداي استاد شجريان شنيدم در دستگاه ماهور: آن زمان كه بنهادم
سر به پاي آزادي دست خود ز جان شستم از براي آزادي تا مگر
به دست آرم دامن وصالش را مي دوم به پاي سر در قفاي
آزادي در محيط طوفانزا ، ماهرانه در جنگ است ناخداي
استبداد با خداي آزادي دامن محبت را گر كني ز خون رنگين مي
توان تو را گفتن پيشواي آزادي
Posted by golnaz at 18:46
|
Thursday, May 22, 2003 |
چه ساده بوديم ما
به ياد همه ي شور سرخوده ي مان :
چه ساده بوديم ما
. فكر مي كرديم بچه غول عصباني حاضر ميشه با زبون خوش و با
گفتگو، عروسكي كه به زوراز چنگمون در اورده رو پسمون بده . چه
ساده بوديم ما . آخه چطور به ذهنمون نرسيد كه براي اصلاح
حاكميت و يا جناح انحصار طلب حتما لازمه كه خودش هم تن به
اصلاحات بده . يه بيمار تا خودش قبول نكنه كه بيماره و نخواد
معالجه بشه نمي شه درمانش كرد . چه ساده بوديم ما ... چه ساده
بوديم .
دريغ ما پرندگان عابر همواره در خطر
زيستن به ميله هاي قفس خو نگرفتن پرندگان رهايي پرواز
وآواز با بالهايي به زلال جاري چشمه ها در اين قفس هاي
تنگ آوخ ، آوخ چه مي كنيم ؟ بي سر بر ديوار كوبيدني ، حتي
! ( شعر از شهيد پروانه فروهر )
Posted by golnaz at 21:14
|
Thursday, May 01, 2003 |
روز جهاني كارگر گرامي باد
چه زيباست ماه مي ماه ستايش كار ماه شكوفايي
زندگي
روز جهاني كارگر گرامي باد
!
..... من برزيگري را مي شناختم كه هفتاد
سال تمام زندگي كرد و هفتاد هزار بار زمينش را با
دو گاو آهن شخم زد و هفتصد و هفتاد و هفت من بذر
پاشيد ولي فقط و فقط هفت من نان كپك زده در سفره داشت
...... (خسرو گلسرخي )
Posted by golnaz at 00:01
|
Tuesday, April 29, 2003 |
آنان كه از نام مردگان هم مي
هراسند
آنان كه از نام مردگان هم مي هراسند ، شبانه به مزارشان حمله
ور شده و سنگ نبشته ها را در هم مي شكنند . قطعه ي 41 بهشت
زهرا ، قطعه ي اعداميان سال 60 بيشتر شبيه گور دسته جمعيست . روي
قبرها فقط سيمان است . سنگ قبرها به كل خرد شده اند . روي هيچ
قبري نامي نوشته نشده . گاهي فقط يك علامت مثل ضربدر . ( يكي دو
تا از قبر ها حفاظ فلزي دارند )
........خودشو انداخته
روي يكي از قبرهاي سيماني و به پهناي صورت اشك مي ريزه .
ميگه : 21ساله كه هر هفته ميام اينجا . نمي دوني چقدربد و
بيراه شنيدم . ولي هنوزم ميام . ميگه : تا حالا چهار بار سنگ
گذاشتيم و اومدن و شكستن . حتي مرده ها رو راحت نميذارن. ميگه
: يه بار اومدم ديدم يه زن چادري داره بچه شو اينجا سرپا مي گيره
. رفتم باهاش دعوا كردم . زنيكه همسر شهيد بود ! پدرمو در
آوردن. ميگه : هميشه يه جايي همين اطراف مراقبن . نميذارن آدم
زياد اينجا جمع بشه . از يه مشت پيرزن و پير مرد هم مي ترسند .
تو هم زياد اينجا واينستا مادر . .......
پر مي شوم از
خشم . فرياد درونم جوانه مي زند . يك بغل شب بو رو بين قبر هاي
در هم شكسته قسمت مي كنم .
Posted by golnaz at 15:17
|
Monday, April 21, 2003 |
|
Tuesday, April 15, 2003 |
شفق و شقايق
شفق و شقايق از دوستاي نزديكم بودند . شفق دو سال ازم بزرگتر
بود ، ساكت و تو دار و كله شق و شقايق يك سال كوچكتر ، شنگول و
پر حرف . بچه ها پيش عمو شون زندگي مي كردند . پدر رو هرگز
نديده بودند و مادر رو فقط هفته اي يكبار از پشت شيشه .
ملاقاتهاي حضوري روياي كودكي شان بود . هيچ وقت با هم از
موضوعات جدي صحبت نمي كرديم . از سياست ، حكومت ، جامعه و مخصوصا
از گذشته هاي زهرماري . سه سال پيش بود كه زمزمه هاي سفر به
گوشم خورد و از غم پرم كرد . مي رفتند تركيه و از انجا هم امريكا
پيش خاله شون . روز خداحافظي گريه بود كه بند نمي اومد . من
موندم و بي خبري....... تا اينكه يك سال بعد ، يك روز پنجشنبه
ي فروردين ماه، ساعت 4 بعد از ظهر ، تو يك كافي شاپ خلوت با نور
آبي ، باخبر شدم كه شفق 21 ساله و شقايق 18 ساله از تركيه به
عراق رفته و مجاهد شده اند . همه چيز از مدتها قبل برنامه ريزي
شده بود و با اعضاي مجاهدين هم هماهنگ كرده بودند . كينه ي
انتقام كورشون كرده بود و كورمال كورمال پا در راهي گذاشته بودند
كه نمي شناختندش ، حتي باورش هم نداشتند . امان از خونخواهي
...... فضاي آبي كافي شاپ و دود سيگار و بوي نسكافه حالم رو
بهم ميزد و بغض بود كه تعارف مي كرد . اميدوارم شفق و شقايق و
خيلي هاي مثل اونها جزو كشته شده هاي حمله به پايگاه مجاهدين
نباشند . اميدوارم ناپديد و زخمي نشده باشند . دلم براي خنده هاي
شقايق تنگ شده و نگاه آمرانه ي شفق ...... بازم اشكه كه بند
نمي ياد !
Posted by golnaz at 14:26
|
Monday, April 07, 2003 |
جنگ
اين جنگ ، جنگ من نيست . اصلا دلم نمي خواد راجع بهش چيزي
بنويسم . موضع گيري در موردش خيلي سخته . دائما در حال كلنجار
رفتن با خودم هستم . چيزي كه برام خيلي جالبه اينه كه
استدلالهاي گروه حاميان حمله به عراق بسيار قوي تر ، منطقي تر و
قانع كننده تراز گروه مخالف است . گروه ضد جنگ و به قول خودشان
صلح طلب بيشتر در پي احساساتي كردن و تحت تاثير قرار دادن
ديگرانند . تا مي خواهي بحث منطقي پيش بكشي فوري انگ جاني و
خشونت طلب و .... بهت مي زنند. اصلا نمي خواهند بشنونند چه برسه
به اينكه گوش كنند ! فقط ضديت با امريكا و تعصب و تعصب و تعصب
........ براي همينه كه اصلا دلم نمي خواد با كسي در مورد جنگ
حرف بزنم و يا راجع بهش بنويسم . فقط يك چيز .... كشتار
آدمهاي بي گناه و حتي گناهكار ( زن و مرد و بچه هم نداره ) غير
اخلاقي ، غير انساني و وحشيانه است ولي دنيا ي سياست نه جاي
احساس و عاطفه است و نه اخلاق و انسانيت . دنياي منفعت است و
قدرت . همين !
Posted by golnaz at 13:11
|
|
نزار قباني
احساس در پوستمان مرده است جانهايمان از پوچي مي
نالند . روزهايمان نرد است شطرنج است و خميازه
. آيا ما بهترين قوميم كه بر مردم مبعوث شديم
؟ نفت ريخته در صحرايمان مي توانست خنجري از آتش و
شعله شود اما با بوق و كرنا پيروزي به دست نمي آيد
. وطن غمگينم ! من شاعري بودم كه عاشقانه مي
سرودم اما يك لحظه از من شاعري ساختي كه با دشنه مي
سرايد .
(نزار قباني )
Posted by golnaz at 12:59
|
Thursday, March 06, 2003 |
مصدق
امروز سالمرگ يكي از اون آدما يي يه كه حد اكثر هر صد سال
يكبار تو تاريخ ايران ظهور مي كنند . هر سال در چنين روزي مراسمي
در احمد آباد كرج برگزار مي شه و در بيشتر اوقات هم به خشونت
كشيده ميشه . هنوز خبري از مراسم امسال ندارم ، كه اصلا برگزار
شد يا نه . قرار بود امسال هم ، با پدر بزرگم بريم . پدر
بزرگي كه وقتي اسم مصدق مي اومد چشماش برق ميزد و صداش از هيجان
مي لرزيد . پدر بزرگي كه از مصدق يك بت يا يك اسطوره ساخته بود و
همه ي اتاقش پر بود از عكسها و امضا هاي اين مرد بزرگ . پدر
بزرگي كه قرار بود امسال هم دست نوه شو بگيره و بره احمد آباد
وبا هيجان فرياد بكشه : درود بر مصدق ، سلام بر سحابي . پدر
بزرگي كه سه ماهه رفته زير يه عالمه خاك ، يه جايي بالاي يك تپه
ي خوش منظره خوابيده.
پي نوشت :اين نوشته
در روز 14 اسفند نوشته شده ولي به علت مشكلاتي امروز پست شده!
Posted by golnaz at 12:15
|
Monday, March 03, 2003 |
پيروزي
پيروزي بر حق جناح راست در انتخابات شوراي شهر تهران را به
رهبر كبير و فرزانه ، هيئت مؤتلفه ، جامعه ي روحانيت مبارز ،
سعيد عسگر و........ و به خصوص ملت حماسه ساز ايران كه با قهر
تاريخي خود اين نتيجه ي درخشان و غير قابل پيش بيني را رقم زندند
تبريك مي گويم . نتيجه ي انتخابات ” نه “ محكمي بود به تمام
اصلاحطلبان حكومتي و غير حكومتي ، دوم خردادي ها ، نهضت آزادي ها
، ملي مذهبي ها و غيره و ” آري “ محكمتري بود به ......( جاي
خالي رو خودتون پر كنيد )
Posted by golnaz at 14:11
|
Friday, February 28, 2003 |
هژدهم برومر لوئي بناپارت
تتيس ، ايزدبانوي دريا ، براي آشيل پيشگويي كرده بود كه وي در
عنفوان جواني خواهد مرد . قانون اساسي نيز كه همچون آشيل نقطه ي
ضعف خاص خود را دارد مانند آشيل احساس مي كرد كه مرگي زودرس
خواهد داشت . (هژدهم برومر لوئي بناپارت / كارل ماركس
)
با كمال تاثر و تاسف خبر شركت خود را در دومين انتخابات
شوراي شهر تهران اعلام مي دارم و بدينوسيله از كليه ي مبارزان
جان بركف راه آزادي ايران ، در سنگر هاي اروپا و امريكا حلاليت
مي طلبم .
عوامل و دلايل ارتكاب به اين عمل شنيع و خلاف
عفت عمومي : 1ـ ابتلا به سندرم داون 2 ـ يك چمدان پر از
دلار 3 ـ رفقاي ناباب : آيت الله كارل ماركس ، حاج آقا فرخ
نگهدار ، مهندس سحابي خائن ، احمد زيد آبادي ـ قلم به دست مزدور
ـو اين زنيكه فمينيست رخشان بني اعتماد با اين فيلم مستهجنش (
روزگار ما ) 4 ـ ژغال خوب 5 ـ آتيش شينه كفتري
نصيحت من به پدر مادرا اينه كه بچه هاشونو درك كنن و
مواظب دوستيها و روابط بچه هاشون باشن .
Posted by golnaz at 13:36
|
Friday, February 21, 2003 |
انتخابات شورا ها
انتخابات شورا ها نزديك است . نه حال و هواي چهار سال پيش از
يادمون رفته و نه نتيجه اتنخابات و عملكرد منتخبين . اين نوشته
اصلا راجع به اين نيست كه اصلاح طلبان و اقتدار گرايان چه كردند
و يا چه تفاوتي با هم دارند . حرف من اين است : ” نفس تحريم
هر گونه فعاليتي مدني، عملي غير دمكراتيك است و توهين به شعور
جمعي .“ تحريم شركت در انتخابات همانقدر غير دموكراتيك است كه
وادار ساختن به شركت در آن . هر دو نوعي اعمال نظر و اعمال عقيده
ي شخصي ( و يا حتي حزبي ) به عموم ملتي ست كه خود حق نظر و عقيده
دارد. بر فرض ، من به عنوان يك شهروند ايراني در اتخابات
شركت نخواهم كرد ( كه نخواهم كرد !) بنا به دلايل خودم كه اگر
لازم بود بيان مي كنم ، ولي هيچ وقت و تحت هيچ شرايطي اين حق را
به خود نداده كه براي ديگران فتوا صادر كنم كه : آهاي ملت !!
يه وقت خر نشين مثل 6 سال پيش براي خودتون سر خود تصميم بگيريد .
آخه خودتون كه خبر نداريد چقدر گوسفند صفتيد و چقدر زود گول مي
خوريد......... من هرگز به شعور ملتم توهين نخواهم كرد حتي
اگر بارها راه خطا رفته باشند كه رفته اند و خواهند رفت . من نام
اين را تمرين دموكراسي مي گذارم ( همان چيزي كه يك شبه به دست
نمي آيد ) و خود را از همين مردم مي دانم ، نه عقل كل شان
! در كشور من به اندازه ي كافي از جانب حكومت بر هر حركت مدني
اعمال زور و سليقه مي شود ، لازم نيست فرد يا افرادي از پايين
نظارت استصوابي را اعمال كنند .
جناب خسن آقا ! همه ي
حرف من اين بود كه در بهترين حالت فرض رو بر اين گذاشتم كه
منظورم را درست نفهميديد . اميدوارم حالا ارتباط بين آقاي گودرزي
و خانم شقاقي رو درك كرده باشيد .
Posted by golnaz at 00:48
|
Wednesday, February 19,
2003 |
به بهانه ي سالروز اعدام خسرو
گلسرخي
به بهانه ي سالروز اعدام خسرو گلسرخي :
جهان ما به
دو چيز زنده است اولي شاعر و دومي شاعر و شما هر
درو را كشتيد اول : خسرو گلسرخي را دوم : خسرو گلسرخي را
......
( رضا براهني)
” من يك فدايي خلق ايرن هستم
و شناسنامه ي من جز عشق به مردم چيزي ديگر نيست . من خونم را به
توده هاي گرسنه و پابرهنه ي ايران تقديم مي كنم و شما آقايان
فاشيست ها كه فرزندان خلق ايران را بدون هيچ گونه مدركي به
قتلگاه مي فرستيد ، ايمان داشته باشيد كه خلق محروم ايران انتقام
خون فرزندان خود را خواهد گرفت . شما ايمان داشته باشيد از هر
قطره خون ما صدها فدايي بر مي خيزد و روزي قلب همه ي شما را
خواهد شكافت . شما ايمان داشته باشيد كه حكومت غير قانوني ايران
كه 28 سياه مرداد به خلق ايران توسط امريكا تحميل شده در حال
احتضار است و دير يا زود با انقلاب قهرآميز توده هاي ستم كشيده ي
ايران درو و واژگون خواهد شد . “ شاعر و نويسنده ي خلق ايران
خسرو گلسرخي ( امضا)
و ضمنا يك عدد حلقه ي پلاتين (
طلا سفيد ) و مبلغ يك هزار و دويست ريال وجه نقر به خانواده ام
يا زنم بدهند .
خون ما پيرهن كارگران خون ما پيرهن
دهقانان خون ما پيرهن سربازان خون ما پرچم خاك ماست
.
( متن وصيت نامه ي خسرو گلسرخي )
Posted by golnaz at 00:14
|
Tuesday, February 11,
2003 |
دكترملكي
پير
مرد خوشقلب و با نمك ، با اون قد ريزه ميزه وكله ي كم مو با
موهايي كه من هميشه پريشون ديدم ( انگار تازه از خواب بيدار شده
باشه ) بالاخره كار دست خودش مي ده .
آنها كه از خيابان
پارك وي (چمران) بهطرف زندانِ اوين رفتهاند ميدانند نرسيده به
زندان پيچ تندي وجود دارد كه در دهه شصت بهنام «پيچ توبه» معروف
شده بود و فلسفه اين نامگذاري اين بود كه در آن روزهاي
بهيادماندني هركس را از اين پيچ ميبردند تا روانه زندان سازند
چون ميدانست چه حوادثي در انتظار اوست و چه بر سرِ زنداني
ميآورند براي نجات خود از جهنمي كه در آنجا برپا شده بود از
ترس، نرسيده به زندان خود را «تواب» ميناميد و بههمين دليل آن
محل بهنام پيچ توبه ناميده ميشد.
Posted by golnaz at 18:13
|
Thursday, January 30,
2003 |
حميد مصدق
تمام مزرعه از خوشه هاي گندم پر و هيچ دست تمنا دريغ
سنبله ها را درو نخواهد كرد دروگران ، همه پيش از درو
درو شده اند .
Posted by golnaz at 22:06
|
Thursday, January 23,
2003 |
به بهانه ي پنجاه و نهمين زادروز
خسرو گلسرخي
به بهانه ي پنجاه و نهمين زادروز خسرو گلسرخي ( 2 بهمن 1322 ـ
29 بهمن 1352 ) :
دگر صبح است و پايان شب تار است
. دگر صبح است و بيداري سزاوار است . دگر خورشيد از پشت
بلنديها نمودار است . دگر صبح است .......
دگر از سوز
و سرماي شب تاريك ، تنهامان نمي لرزد ، دگر افسرده طفل
پابرهنه ، از زبان مادر شبها نمي ترسد . دگر شمع اميد ما چو
خورشيدي نمايان است . دگر صبح است .......
كنون شب
زنده داران ! صبح گرديده ، نخوابيد ، جنگ در پيش است
. كنون اي رهروان حق ، شب تاريك معدوم است . سفيدي حاكم و
در دادگاهش ، هر سياهي خرد و محكوم است . كنون بايد كه
برخيزيم و خون دشمنان تا پاي جان ريزيم . دگر وقت قيام است و
قيامي بر عليه دشمنان است . سزاي حق كشان ، در چوبه ي دار است
. و ما بايد كه برخيزيم ..... دگر صبح
است......
چنان كاوه ، درفش كاوياني را بروي دوش اندازيم
. جهان ظلم را از ريشه سوزانده ، جهان ديگري سازيم . دگر
صبح است . دگر صبح است و مردم را كنون برخاستن شايد ، نهال
دشمنان را تيغها بايد كه از بن بشكند ، نابود سازد
....... اگر گرگي نظر دارد كه ميشي را بيازارد ، قوي چوپان
ببايد نيش او بندد . اگر غفلت كند او خود گنهكار است
.
دگر هر شخص بيكاري در اين دنياي ما خوار است و اين
افسردگي ، ناراحتي ، عار است . دگر صبح است و ما بايد بر
افروزيم آتش را ، بسوزانيم دشمن را ، كه شايد همره دودش
رود بر آسمان شيطان ، و يا همراه بادي او شود دور از زمين ما
، دگر صبح است ...... دگر روز تبهكاران به مثل تار است
.....
Posted by golnaz at 22:31
|
Saturday, January 18,
2003 |
هوراااااااا
هورااااااااااااا آزاد شد . خودش حتما همه چيزو تو وبلاگش
مي نويسه . پس منتظر باشيد .
Posted by golnaz at 23:19
|
|
نويسنده يعني وجدان بيدار
جامعه
از اون لحظه اي كه خبر باز داشت آقاي طواف رو شنيدم شروع كردم
به ايميل پراكني به وبلاگ هاي مختلف و ازشون چاره جويي و هم فكري
خواستم . نمي گم كدوم وبلاگ هاي مطرح و پر خواننده به اين موضوع
بي توجه اي كردند و كدوم ها جرا ت نكردند حتي يك خط راجع به اين
موضوع كه به همه مون به نوعي مربوط ميشه بنويسند . اسم دوستان
نزديك آقاي طواف رو هم نمي برم كه در نهايت بي خيالي و بي توجه
اي با سكوت با مو ضوع برخورد كردند . حالم داره از اين جمله كه
هميشه بهش ايمان داشتم به هم مي خوره : ـ نويسنده يعني وجدان
بيدار جامعه !!!! ارواح شكمشون. كدوم وجدان؟ ديروز ايميلي
از شبح دريافت كردم كه
گفته بود بد سكتور مشغول جمع آوري امضاست . با اينكه به پرشين
بلاگ بي نهايت بد بينم به علت نمادين بودن كار از همه خواستم كه
امضا كنند. الان هم معتقدم اين كار كافي نيست . بايد يك فكر
اساسي و يك كار اساسي كرد . خسن آقا پيشنهاد
جالبي داره كه از همه مي خوام بهش سر بزنند و راجع بهش فكر كنند.
البته منظورم از همه همه ي اون كساني ست كه اين موضوع براشون
اهميت داره . در ضمن از دوستي كه
هميشه سعي در آگاه كردن من داره هم بي نهايت ممنونم و قول مي دم
كه شرط عقل رو به جا بيارم ! خودت مي دوني منظورم چيه : )
Posted by golnaz at 16:40
|
Friday, January 17, 2003 |
محمد جواد طواف
در وبلاگ بد
سكتور نامه اي در اعتراض به دستگيري محمد جواد طواف قرار
داده شده است . از دوستان تقاضا دارم كه به اين وبلاگ سري زده و
اين نامه را امضا كنند . فعلا اين تنها كاريست كه از دستمان بر
مي آيد .
چه كسي مي خواهد من و تو ما نشويم
؟ خانه اش ويران باد !
( حميد مصدق )
Posted by golnaz at 23:35
|
Thursday, January 16,
2003 |
اي دل غافل !
اي دل غافل
! ديدم چند روزيه هيچ خبري ازش نيست . نه
اي ميلي نه چيزي . امروز تو وبلاگ هاي خسن آقا و خلبان كورو
ناتمام خبر
بازداشتشوديدم . غير منتظره نبود ولي شوكه ام كرد . چي مي تونم
بگم جز اينكه اميدوارم زود تر آزاد بشه . اين حركات اميد من و
امثال من رو كه فكر مي كردند مي توان بدون مخفي كاري و به صورت
علني اعتراضي را به جايي رساند ، براي چندمين بار نقش بر آب كرد
.
Posted by golnaz at 20:12
|
Tuesday, December 31,
2002 |
آنان كه باد ميكارند توفان درو مي
كنند
آره مي دونم . وقتي مي بيني كسي زمين خورده وظيفه ي توست كه
بري دستشو بگيري و بلندش كني واگر نميخواي كمكي كني ديگه نبايد
وايسي بالا سرش و قانون جاذبه ي نيوتن رو براش شرح بدي . همه
ي اينا رو مي دونم . منم از اتفاقي كه داره براي اصلاح طلبان
دولتي يعني امثال عبدي و گنجي و حجاريان مي افته متاسفم . ولي از
اين نبايد گذشت كه اين آقايون درس عبرت تاريخند . دانشجويان پيرو
خط امام و سگهاي شكاري اسداله لاجوردي . شك دارم هيچ كدومشون 20
سال پيش حتي به ذهنشون هم ميرسيد كه به اين روز بيافتند. مائو
ميگه : ”آنان كه باد ميكارند توفان درو مي كنند” .
Posted by golnaz at 13:45
|
Wednesday, December 11,
2002 |
حرف زدن
اگه حرف زدن كار سختيه ، حرف نزدن كه چندان سخت نيست . هست؟
Posted by golnaz at 17:21
|
Monday, December 09, 2002 |
محمد مختاري
گويا امسال خانواده هاي مختاري و پوينده اجازه ي برگزاري ياد
بودي را نداشتند . احتملا يكشنبه ي هفته ي آينده (24 آذر) مراسمي
در دانشكده ي علوم پايه ي دانشگاه خواجه نصير برگزار خواهد شد
.
اين خواب نيست سايه ي هر روزه است كز شب عبور مي
كند آرام و صبح ، طوري بازيگوشانه چشم مي گشايد كه
انگار هيچ اتفاق نيفتاده است .
“ محمد مختاري “
Posted by golnaz at 19:48
|
|
باد از كدام سو مي وزد
آره ديگه ! تا وقتي كه برنامه اي مدون و حساب شده و رهبري
اي در داخل كشور با چهره ي تا حدودي موجه نداشته باشيم فسيل هاي
سال 57 ، با احزاب قراضه ، و چهار نفر و نصفي هوادارشون ، اين
حقو به خودشون ميدن كه برامون از اون ور آب ها خطوط مبارزه تعيين
كنند و يا جنبش رو متعلق به خودشون بدونند. قسم به حضرت بودا
!!!! كه ما نه شعار“ رجوي براي ايران“ ميديم ، نه آرزوي باز گشت
تاج و تخت همايوني رو داريم نه پرچم سرخ با علامت داس و چكش بالا
مي بريم .
باد از كدام سو مي وزد تا اين بي
ايمانان بادبان قايق خويش بدان سو بگشايند
باد و
قايق و سلامت ارزاني شما ما راه را با ستاره ميزان مي كنيم
.
“ پروانه فروهر “
Posted by golnaz at 19:17
|
Monday, December 02, 2002 |
احمد باطبي
همين حالا خبري رو شنيدم كه اميدوارم درست
نباشه . “ احمد باطبي “ به بيماري “ ام. اس “ دچار شده . اي كاش
دروغ باشه ! اي كاش دروغ باشه ! پرت ميشم به روزاي آخر شهريور
امسال . همون روزايي كه احمد باطبي براي يك ماه مرخصي از زندان
خارج شده بود . پنج شنبه صبح تلفن زنگ زد و .... پشت خط بود (نمي
دونم درسته اسمشو بيارم يا نه ) گفت : ـ فردا صبح داريم با
احمد و چند نفر ديگه ميريم گلاب دره . تو هم پاشو بيا . بهانه
اوردم كه حالم چندان خوب نيست و نمي تونم خيلي راه بيام . جوابي
كه اون روز بهم داد الان برام معني پيده ميكنه : ـ ما هم
زياد راه نميريم . احمد پاهاش خيلي درد ميكنه ، نميتونه زياد راه
بره . اون روز من با اون جمع به گلاب دره نرفتم . نميخواستم
كسي را كه صورتش منو ياد مسيح و چه گوارا مي انداخت و حالا به
موجودي تحيف و ضعيف و دردمند تبديل شده بود ببينم . مي خواستم
همون چهره ي قبليش تو ذهنم باشه نه ظاهر فعليش . كتابايي هم كه
خريده بودم رو از طريق دوستي به دستش رسوندم و ..... احمد
باطبي اسطوره ي نسل منه . اسطوره ي جاودان نسل من . چه با چهره ي
مسيح گونه اش و چه با اندام شكنجه ديده اش و چه با پاهاي ......
Posted by golnaz at 23:05
|
Sunday, December 01, 2002 |
مردم
دقت كردين بعضي از ما ( به ويژه آن عده كه ادعاي روشنفكريشون
هم ميشه ) وقتي مي خواهيم راجع به “ مردم “ صحبت كنيم ، فكر مي
كنيم مردم يعني بقيه ، به جز خودمون و چند تا از دوستان و دور و
بريامون. ـ آره ديگه ، مردم شعور كه ندارن ..... مردم كه
فرهنگ ندارن ..... اين مردم لياقتشون همينه ديگه . ديگه
يادمون ميره كه بابا جان !! ما خودمونم مردميم . ما هم از همينا
هستيم ، چي باعث شده كه فكر كنيم كه خودمون پديده هايي هستيم
منحصر به فرد و با ويژگي ها يي جدا از بقيه ي مردم؟ ديگه
بگذريم از اون عده اي كه گرفتار مهاجرت و غربت و .. شدن و تا اسم
ايران و وطن مياد اشك تو چشمشون جمع ميشه ولي تنها چيزي كه از
وطن به ذهنشون مياد ، بوي قرمه سبزيه مامان بزرگشونه ، يا سفره ي
هفت سين يا سر پل تجريش ..... و مردم هم بي فرهنگن و لياقتشون
همين حكومته و بيش از اين نيست و ... كسي ميتونه به من بگه كه
چه جوري ميشه يك كشور رو از مردمش جدا كرد؟ و آيا اصلا ميشه؟
بگيد كه اين دو تا اصلا جدا از هم ، هر كدوم معني دارن يا
خير؟
Posted by golnaz at 18:50
|
Thursday, November 28,
2002 |
من ، دقيقا همانم كه شما به آن
رسيده ايد .
ميگم : آخه كي ؟!! پس كي همه چيز درست مي شه؟ ميگه : به
اين زودي خسته شدي ؟ زندگي يعني پويش ناب دائمي . به سراغ خستگان
روح نمياد . خسته دل نباش دختر ! ميگم : خسته كه نشدم . ولي
بلاخره اين كارا بايد يه نمودي داشته باشه يا نه ؟ ميگه :
اولا اينكه ، همه چيز هيچ وقت درست نميشه ، ثانيا توي غرب حدود
300 ، 400 سال طول كشيد تا به اينجا رسيدن . مي بيني كه حتي
اونجا هم “ همه چيز “ درست نشده . ميگم : براي ما كه ديگه
انقدر طول نمي كشه ، مي كشه ؟ ما تجربه ي اونارو داريم . ميگه
: نه جانم ! ما تجربه ي 2500 سال استبداد داريم . ميگم : پس
يعني كشك؟ يعني تا آخر عمرمون وضع همينه ؟ ميگه : كشك كه نيست
. نتيجه شو بچه هامون و بچه هاي بچه هامون مي بينن .وضع اونا
حتما از وضع ما بهتر خواهد بود . يادت نره كه تو هم امروز داري
از نتيجه ي مبارزه ي جووناي قديم ، نسلهاي قبل استفاده مي كني .
ايني كه ميگمو هميشه تو ذهنت نگه دار : ما بايد سرنوشت رو
وادار كنيم سنگر به سنگر در برابر ايمان ما ، اهداف ما و برنامه
هاي ما عقب بنشيند و سر انجام ، فروتنانه ، پرچم سفيدش را به
اهتراز در آورد ، كه :آري .... من ، دقيقا همانم كه شما به آن
رسيده ايد .
Posted by golnaz at 21:14
|
Friday, November 22, 2002 |
مراسم بزرگداشت فروهر ها
راه افتادم.!مسيري كه با ماشين در روز تعطيل حدود 30 دقيقيه
طول مي كشه ، يك ساعت و نيم طول كشيد. خوردم به رافيك نماز.
امروز آقا سخنراتي داشت و در ضمن تشيع جنازه ي شهدا هم بود . مثل
اينكه آقايون براي اينجور روزها هميشه يه چند تا شهيد تو جيبشون
دارن كه علم كنن. سر صفي عليشاه رو با جرثقيل بسته بودن .
(چرثقيل نيروي انتظامي تا حالا ديدين؟!!!) حسابي شلوغ بود . جاش
از مسجد فخر كه هر سال مراسم رو اونجا بر گذار مي كنن خيلي كوچيك
تر بود . صداي سخنران ها رو خوب نشنيدم . قيافه ي آشنا زياد ديدم
. خيلي ها هم بودن كه بار اولشون بود كه ميومدن. احتمالا تا 4
روز پيش خيلياشون اسم پروانه فروهر ، نا صر زرافشان و خيلي هاي
ديگه ه گوششون نخورده بود . دليل اومدنشون هو چيگري هاي تلوزيون
هاي اونور آب بود .(از شعار هاي آبكي و مسخرشون معلوم بود ) .
خيلياهشون با هفت قلم آرايش و كفش پاشنه 8 سانتي اومده بودن !!!!
آخه ابله آدم اينجور جاها انقدر چيتان پيتان مي كنه . ( يكي از
همين خانوما در حين فرار پاشنه ي كفشش شكست . اينم سند ديگري از
جنايات جمهوري اسلامي!!!) حاشيه : ـ مامان جون چه خوشگل
موشگل كردي . كجا داري ميري ؟ ـ دارم ميرم مبارزه با رژيم
! موقعي كه سخنران داشت نامه ي دكتر زرافشان رو كه ار زندان
نوشته بود مي خوند ، خانومه پشت سريه من از بقلدستيشت پرسيد
: اين كيه ؟ بغل دستي با اعتماد به نفس كامل جواب داد
: اين هاشم زرافشنه ، وكيل شهيد پرستو فروهر !!! حاشيه :
به نظر من يكي از دلايلي كه اين حكومت انقدر عمر كرده اينه
كه درصد زيادي از مخالفانشو آدماي كم سواد و كودن شكيل
دادن. موقعي كه پرستو داشت متنشو مي خوند اشكم نا مردي نكرد و
شر شر اومد پايين. مخصوصا سر اين جمله : به من بگوييد در اين
كشور عدالت چگونه معنا مي شود ؟ مراسم كه تموم شد اومديم
بيرون وبا سد نيروهاي انتظامي مواجه شديم . تجمع نكنين . شعار
ندين . سرود نخونين. وگرنه ما امنيت شما رو تضمين نمي كنيم !!!
راست هم گفتن طفلكيا چون چند لحظه بعد با بسيجيان غيور و جان بر
كف مواجه شديم كه ، صورت هاي كريه با ريشهايي كه هنوز كامل سبز
نشده و كمر بندي در دست “ يا حسين “ گويان به جمعيت حمله كردند
.( موقع خروج دكتر سحابي هم خواستن به ايشون حمله كنن كه 2 تا از
دوستان خودشونو حايل كردن و كتك خوردن) حاشيه : از بين
فحش هايي كه برادران مومن بهمون ميدادن ، فقط معني كلمه ي “
...ده “ رو مي دونستم !!! صحنه هاي بعدي انقدر سريع و غير
منتظره و وحشتناك بود كه نمي تونم تو ذهنم جمع و جورشون كنم .
حمله ي نيرو هاي ضد شورش ، فرياد ، باتوم ،..... تا حالا اينا رو
از نزديك نديده بودم .خيلي خوب آموزش ديدن . خوب جا گيري مي كردن
. با كوبيدن باتومشون به روي سپر هاي تلقي صدايي در مي اوردن كه
اعصابتو به هم مي ريخت . تو عمرم انقدر سريع ندوييده بودم .
روسريمو هم سپرده بودم به دست خدا . چقدر وحشتناك بود
!!! حاشيه : اين آقاي دانيال هم فكر كرده بود من تا حالا
اينجور جاها نيومده بودم !!! تا شولوغ مي شد خودشو سپر من مي كرد
.خلاصه كلي هوامو داشت . مرسي دانيال ولي من به اون سوسولي و
ننري كه به نظر مياد نيستم . خلاصه كلي احساسات فمينيستيمو جريحه
دار كرد!! يه جوري خودمونو به خونه ي فروهر ها رسونديم . همه
چيز مثل قبل بود . حياط ، گلها ، شمع ها ، تابلو ها ، كتابخونه
.... اينجا جامون امن بود!! حاشيه : وقتي با مادر پروانه
روبوسي مي كردم . تو گوشم گفت : ممنون كه اومدي . اين وظيفه
ي مليته . مي دونم كه هر سال مياي . بازم اشك بود كه بند نمي
اومد . با چند تا از دوستام رفتيم دفتر مجله ي .... تا سراغ
بقيه رو بگيريم.خوبختانه كسي دستگير نشده بود. يه كم مونديمو گپ
زديمو و بحث كرديم . بعد من اومدم خونه ي مامان بزرگم چون
خونواده ام اونجا بودن و كلي نگران. حاشيه : اين مامان
من هم 10 با بهم زنگ زد . همين كارا رو مي كني كه من اسمم بد
رفته ديگه .(ننر و نازنازيو اين حرفا)
!!!الان كه دارم
اينا رو تايپ مي كنم ميگرنم اود كرده باز. مي دونم كه امشبم نمي
تونم بخوابم .
Posted by golnaz at 23:34
|
Tuesday, November 19,
2002 |
به ياد آزادگي
به ياد آزادگي و وارستگي داريوش فروهر
، به ياد پاكي و معصوميت پروانه فروهر و به سوگ پيكر هاي دشنه
آجين و به خون نشسته شان ، ياد باشكوهشان را گرامي مي داريم و از
ساعت 4:30 تا 6:30 نيمروز جمعه يكم آذر ماه ، در خانقاه صفي
عليشاه گرد مي آييم . نشاني : خيابان هدايت ، خيابان صفي
عليشاه ، خانقاه صفي عليشاه .
همچون نهال نهراسيم در
تهاجم باد جانهايمان ، سر پناهمان باد در اين خزان
نكبت من شكفتن را مي شنوم ، همزاد عصيان سحر به شكار
ستاره ها خواهم رفت تنهاي تنها تا همه ي ستاره هايي را كه
به تاريكي كشيدند به سر زمينمان باز گردانم
(پروانه
فروهر )
Posted by golnaz at 22:38
|
Thursday, November 14,
2002 |
اخبار روز
............ ميگه : خوب ، ديگه چه خبر ؟ ميگم : اخبار
روز . اعدام ـ اعتراض ـ تحصن دانشجويي . ميگه : ميبينم كه باز
دانشجو ها آلت دست قدرتمردان شدن؟ ميگم : آلت دست ؟ ها ها .
ميگه : هنوز كه حكمي قطعي نشده . ميگم : آره . هنوز قطعي
نشده . تقاضاي تجديد نظر هم نمي كنه . ميگه : هاها . اين
اصلاح طلب ها هر روز به يك شكل و شما يلي در ميان . ميگم : با
اين بخش از حرفت موافقم . به خاطرقدرته . قدرت آدمو لجن مال مي
كنه. ميگه : پس چرا براي او تحصن مي كنين؟ ميگم : چرا
نكنيم ؟ پس چيكار كنيم؟ صبر كنيم تا كلكشو بكنن بعد هم ازش شهيد
درست كنيم ؟ ميگه : مگه اونا يي كه نمي كنن چي ميشن يا چي شد
؟ ميگم : اگه از همون اولين دستگيري ها اعتراض مي كرديم اينا
جرات نمي كردن هر غلطي كه دلشون مي خواد بكنن .سكوت ما وقيح
ترشون كرده و مي كنه . ميگه : ها ها . مي بينم كه تو هنوز
منحرفي . بهتره كه بحث نكنيم . چون شما ها دارين براي كسي دل مي
سوزونيد كه اصلا دلش براي ايران نمي سوزه . چون پاس خارجي تو
جيبشه . مي گم : كي ؟ ميگه : همين آقايي كه براش شلوغ بازي
را ه انداختين . امثال آغاجري ها تا تقي به توقي مي خوره در ميرن
خارج . ميگم : ها ها . تو از كجا داري اين حرفو مي زني؟ مي
خواي اسم چهار ميليون ايراني رو بيارم كه تا تقي به توقي خورد در
رفتن خارج؟ خودت پاست كجاييه ؟ خودت هم كه الان تو ايران زندگي
نمي كني . آقاي عشق وطن !!!! ميگه : من پاسم ايرانيه . ولي
بعضي از دوستان پاس اروپايي و امريكايي دارن . من هر كاري كه
اينجا مي كنم براي وطنمه ، نه دشمناي وطنم . ميگم : خوب هر
كسي مي تونه اين ادعا رو بكنه . به نظر من هيچ كس تحت هيچ شرايطي
اين حقو نداره كه خودشو وطن پرست تر از بقيه بدونه . ميگه :
بله . براي همينم مي گم كه زياد تحصن نكنين و حرص
نخورين. ميگم : ما حرص نمي خوريم . كيف هم مي كنيم . در ضمن
هر كي نمي خواد همراه ما بشه بهتره وايسه كنار و فقط تماشا كنه و
راه رو سد نكنه . ميگه : خوب پس كيف كنين. من ديگه برم با
اجازه . اينجا الان افطار شده و من هنوز افطار نكردم . ميگم :
باشه برو . قبول باشه . ميگه : متشكرم . خوش باشي و با تفكرات
درست . (LOL) ميگم : شما هم همينطور . سعي مي كنم
.(LOL) باي . (با اندكي حذف و اضافه ي لازم ، البته فقط در
گفته هاي خودم و با تشكر زياد از دوستي كه هميشه با اظهار نظر ها
ي صميمانه و صادقانه اش كله ي پوك من رو اندكي به حركت وا
ميداره)
Posted by golnaz at 16:42
|
Friday, November 08, 2002 |
هاشم آغاجري
اعلاميه ي جهاني حقوق بشر ، ماده ي 18 : هر كس حق آزادي
فكر ، وجدان و دين دارد . اين حق شامل آزادي تغيير دين يا اعتقاد
، و همچنين شامل آزادي اظهار دين يا اعتقاد در تعاليم ، مراسم ،
عبادات و شعاير ، چه به تنهايي و چه به اتفاق ديگران و در جمع يا
خلوت است . Everyone has the right to freedom of
thought,conscience and religion. This right includes freedom
to change his religion or belief , and freedom , either alone
or in community with others and in public or private , to
manifest his religion or belief in teaching , practice,
worship and observance.
اعلا ميه ي جهاني حقوق بشر ،
ماده ي 19 : هر كس حق آزادي عقيده و بيان دارد . اين حق شامل
آزادي در داشتن عقايد بدون مداخله و مزاحمت ، و آزادي در طلب و
كسب و نشر اطلاعات و افكار از طريق هر رسانه اي و بدون ملاحظات
مرزي است . Everyone has the right to freedom of opinion and
expression. This right includes freedom to hold opinions
without interference and to seek , receive and impart
information and ideas through any media and regardless of
frontiers.
حكم اعدام هاشم آغاجري اعلام شد.حكم مرگ يك
جانباز 80% و شيميايي . حكم مرگ يك محقق و استاد دانشگاه . حكم
مرگ يك انسان ،انساني كه فقط و فقط از يكي از حقوق ابتدايي و
طبيعي خود كه همان حق انديشيدن و ابراز عقيده باشد استفاده كرده
بود . همين !!!
پنداشت او قلم در دستهاي
مرتعشش باري عصاي حضرت موسي است مي گفت : “ اگر
رها كنمش اژدها شود ماران و مورهاي اين ساحران رانده و
وامانده را فرو بلعد “ مي گفت: “ وز هيبت قلم فرعون اگر
به تخت نلرزد ديگر جهان ما به چه ارزد ؟ “ بر كرسي قضا و
قدر قاضي بنشسته با شكوه خدايان تند خو تمثيل روز
قيامت انگشت اتهام گرفته به سوي او : “ برخيز ! از
اتهام خود اينك دفاع كن اين آخرين دفاع پيش از دفاع
زندگيت را وداع كن ! “ مي گفت : “ امان دهيد تا آخرين
سپيده تا آخرين طلوع زندگيم را نظاره گر شوم “ پيش از
سپيده دم كه فلق در حجاب بود بر گردنش اثري از طناب بود و
چشمهاي بسته ي او غرق آب بود در پاي چوب دار هنگام
احتضار از صد گره ، گرهي نيز وا نشد موسي نبود او در
دستهاي اوقلمش اژدها نشد ( فكر كنم شعر از حميد مصدق باشد )
Posted by golnaz at 00:09
|
Sunday, November 03, 2002 |
اينكه شب تاريك است
اينكه شب تاريك است و نگاه سحرش در پي نيست صحبت پير
زمينگيري بود كه پريشب ها در كوچه ي ما مرگ را سر
بنهاد
يكبار نوشتم كه دلم نمي خواد اينجا رو به صفحه ي
پرسش و پاسخ تبديل كنم . هنوزم سر حرفم هستم . هدف از نوشتن اين
يادداشت چيز ديگريست . روي سخنم با شخص خاصي نيست پس لطفا به
خودتون نگيريد و تو دلتون نگيد “ منظورت منم؟ “ روي سخنم با
تمام جازده ها ، واداده ها و بريده هاست . همونايي كه يه روزي هم
فكر و هم راه من بودن و حالا كشيدن كنار . همونايي كه فكر مي
كردن قراره “سيد “ براشون تخم طلا بذاره . همونايي كه در 2 خرداد
1376 و 18 خرداد 1380 زير زمين خونشونو كردن ستاد انتخاباتي و به
در و ديوارش عكس خاتمي و شريعتي چسبوندن ...اندكي صبر سحر نزديك
است .... سيمرغ جهانيم.... ايستاده ام چون شمع....همونايي كه اون
روزها همه يه پا تحليلگر بودن ، يه پا روشنفكر ، يه پا تئورسين .
همونايي كه اون روزا همه ي وجودشون شور بود و عشق . همه در حال
دويدن بودن ، راه رفتن خسته شون مي كرد .........و امروز بي حال
و افسرده اند يا معتاد و بي خيال ، در به در دنبال يه راه فرار ،
در به در دنبال ويزاي پناهندگي ، تحصيلي ، نامزدي . ( نترسيد اسم
نمي برم ) روي سخنم با هموناست. دوم خرداد 76 من هنوز به سن
راي دادن نرسيده بودم (4 ماه كم داشتم) ولي همه ي هيجان دوستام و
دورو بريام به منم سرايت كرد . هيجان كاذب ، شور فاقد تعقل . خوب
معلومه تبت كه تند باشه زود هم عرق مي كني . نمي دونم چرا ما
ايرانيا حافظه ي تاريخي نداريم . چرا ادب نمي شيم . نسل من امروز
دچار همون سر خوردگي شده كه پدر و مادرش بعد از انقلاب 57 شدند و
پدر بزرگ و مادر بزرگش بعد از كودتاي 28 مرداد .نمي دونم چرا
هميشه منتظريم يك نفر از آسمون بياد و بينمون نقل و نبات قسمت
كنه . بدون اينكه خودمون زحمت بكشيم .مگه خودتون نمي گفتين صبر؟
يعني نهايت صبر و تحملتون اينقدره؟ من هنوز به راهمون ايمان
دارم. راه ما حقه . اشتباهات خودمون رو به حساب بي راهه بودن راه
نذاريم . حواسمون باشه كه ما دقيقا تو همون تله اي افتاديم كه “
اونا “ برامون كار گذاشته بودن . تله انفعال ، سرخورگي ، بي قيدي
. يعني اين بود آخر اون راه موعود؟!!! اين بود حرفاي من .
خيلي چيزاي ديگه هم تو كله ام بود كه نشد بنويسم . ترسيدم ديگه
حسابي بي ربط از آب در بياد . شايد يه روزي اونا رو هم
نوشتم. از كساني كه هيچي از اين نوشته نفهميدن معذرت مي خوام
ولي بايد مي گفتم .مي دونم اونايي كه قرار بود منظورمو بفهمن
فهميدن . ديگه تكرار نمي شه !!!!
خسته اي مي
پرسد رستگاريمان كو؟ به عبث قله ي دوري در پيله ي ابر مي
نمايانيمش و كسي نيست بگويد : باري!!! رستگاري قدمي است كه
ز جا بر كندت.
Posted by golnaz at 18:37
|
Friday, November 01, 2002 |
مي نويسم تا فراموش نشود
مي نويسم تا فراموش نشود .داريم به آخر سال چهارم نزديك مي
شيم . بازم پاييز رسيد مثل ساليان قبل ولي الان چهار ساله كه
پاييز خيابان هدايت با همه ي پاييز ها فرق داره . چهار ساله كه
پاييز خيابان هدايت به جاي بوي بارون و برگ و خاك نم خورده بوي
خون مي دهد . چهار ساله كه پاييز، تو خيابان هدايت صداي كلاغ ها
نمي پيچه ، به جاي آن صداي ناله ي پروانه به گوش مي رسه كه از
درد به خود مي پيچه و ضربه هاي چاقوست كه پشت سر هم به تن نازكش
فرود مياد. چهار سال ميشه كه اسفالت و سنگ فرش خيابان هدايت
سنگيني قدم هاي آهسته ي داريوش فروهر را حس نكرده ، گو اينكه نفس
هايش در همه جا پراكندست ، در هوا ، در خيابان و در دل آن كوچه ي
باريك و آن خونه ي نقلي قديمي ـ همان كه پروانه شعر هايش را در
آن دم كه به ذهنش مي رسيد بر هر تكه كاغذ دم دست يادداشت مي
كرد....... چهار سال سوت و كور و غمگين گذشت . دادگاهي فرمايشي
پرپا شد . آمران و عاملان آزادند و ما هر سال به برپايي
بزرگداشتي دل خوشيم كه شايد روزي آهي دامشان را بگيرد. .من
مي دانم . اون روز حتما مي ياد حتي اگر ما نباشيم
بشنو
اي جلاد و مپوشان چهره با دستان خون آلود مي شناسندت به صد
نقش و نشان مردم مي درخشد زير برق چكمه هاي تو لكه هاي خون
دامنگير و به كوه و دشت پيچيدست نام ننگين تو با هر مرده
باد خلق كيفر خواه و به جا ماندست از خون شهيدان بر سواد
سنگفرش راه نقش يك فرياد اي جلاد ! ننگت باد . (هر
كي ميدونه شاعرش كيه به من هم بگه )
Posted by golnaz at 17:02
|
Sunday, October 20, 2002 |
دمكراسي
“ دمكراسي “
با ترس و با ريش گرو گذاشتن
، دموكراسي به دست نمي آيد نه امروز ، نه امسال نه
هيچ وقت خدا .
منم مثل هر باباي ديگه حق دارم كه
وايسم رو دوتا پاهام و صاحب يه تيكه زمين باشم
ديگه
ذله شدم از شنيدن اين حرف كه : هر چيزي بايد جريانشو طي كنه
، فردام روز خداست
من نمي دونم بعد از مرگ آزادي به
چه دردم مي خوره، من نمي تونم شيكم امروزمو با نون فردا
پركنم
آزادي بذر پر بركتيه كه احتياج كاشته
تش
خب منم اينجا زندگي مي كنم ، نه؟ منم محتاج آزاديم
! عينهو مثل شما .
(ترجمه ي احمد شاملو)
Posted by golnaz at 13:14
|
Thursday, October 17,
2002 |
پابلو نرودا
در كشور من كوهي است در سرزمين من رودخانه اي است با
من بيا شب از كوه بالا مي رود گرسنگي با رودخانه سرازير
است با من بيا آنان كه در رنجند كيا نند؟ نمي دانم ،
اما مردم من اند با من بيا نمي دانم ، اما پيش من مي
آيند و به من مي گويند : “ما رنج مي بريم“ با من بيا و
به من مي گويند : “مردم تو ، مردم شور بخت تو ، ميان كوه
و رود ، با اندوه و گرسنگي ، نمي خواهند تنها پيكار كنند
، آنان در انتظار تو اند اي دوست “
و تو اي تنها محبوب
من اي دانه ي سرخ و كوچك گندم ، پيكار ما دشوار است
، زندگي دشوار ، اما تو با من خواهي آمد.
“ پابلو
نرودا “
Posted by golnaz at 10:02
|
Wednesday, October 16,
2002 |
جهان عدالتي نيست
......... در جهان عدالتي نيست : زور حق را در هم مي شكند !
چنين اكتشافي روح را براي هميشه زبون يا بزرگ مي كند . بسياري
خود را به دست سرنوشت سپردند با خود گفتند : ـ حال كه چنين
است براي چه مبارزه كنيم ؟ هيچ چيز دليل چيزي نيست . پس فكر
نكنيم ، خوش باشيم. ولي آنان كه مقاومت كرده اند ، ديگر از
آتش گذشته اند. هيچ سر خوردگي نمي تواند بر ايمانشان دست يابد :
زيرا از همان نخستين روز دانسته اند كه راه ايمان هيچ وجه مشتركي
با راه خوشبختي ندارد ، و با اين همه مجال ترديد نيست . بايد
همان راه را در پيش گرفت . در هر هواي ديگري نفس تنگ مي شود . به
چنين يقين البته در همان قدم اول نمي توان رسيد . نمي توان آن را
از پسر هاي پانزده ساله انتظار داشت . پيش از آن دلهره هاست ،
اشك هاست كه بايد ريخته شود . ولي همين گونه خوب است ، بايد همين
گونه باشد ..........
“ اي ايمان ، اي دوشيزه ي پولادين
.... قلب پايمال گشته ي نژاد ها را با نيزه ي خود شخم كن
!........
“ ژان كريستف ، رومن رولان “
Posted by golnaz at 21:13
| |
| |
|
|
|
|
|
Recent Entries
Category Archives
Monthly Archives
Search
Credit
| |
|